حرف اول:
هجرت آغاز شده است و می دانم این
آتشی که اکنون چنین دیوانه در من سر برداشته است، نه یک حریق که آتش
کاروان است!
آتشی است که بر راه می ماند و کاروان می گذرد.
خدایا مرا ببخش
اگر ماهی قلبم برخلاف جریان رود توست
مرا ببخش اگر شادابم و جسور
اگر بیعقلم و عاشق
خدایا مرا ببخش
اگر برخلاف طبیعت تو آفریده شدهام
اگر ذره ذرهی وجودم را از عشق آفریدهاند
اگر عشقم گناهی نابخشودنی ست
و اگر گناهم را دوست میدارم
خدایا مرا ببخش
مرا ببخش اگر هیچگاه فراموشت نکردهام
مرا ببخش اگر باران را با دستهای پست خود آلوده ساختهام
مرا ببخش اگر بر زمینت پای میگذارم
مرا ببخش اگر مترسک باغچهی قلبم ایمانم را پرواز داده است
خدایا مرا ببخش اگر اینگونهام
خدایا مرا ببخش
حرف آخر(این دفعه طولانی تر از همیشه...):
مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها غمگین بودند
قورباغهها به لک لکها شکایت کردند
لک لکها مارها را خوردند و قورباغهها شادمان شدند
لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها
قورباغهها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند
حالا دیگر قورباغهها متقاعد شدهاند که برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !
ساده با تو حرف می زنم
ناگهان مرا چرا چنین
به ناکجا کشانده اند؟!
کیست این که خیره مانده این چنین
مات و مضطرب
در نگاه من...
من دلم شور می زند...
هر چه می روم نمی رسم
رد پای دوست
کوچه باغ عشق
سایبان زندگی کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی سرکوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه ! می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد !
حرف اول:
گشاده خاطر بی کینه عین تنگ دلی است
همیشه لالـــه ی ما داغـــدار می رویـــــــد...
حرف دوم:
سقوط از طبقه ی سوم همان قدر آسیب می رساند که سقوط از طبقه ی صدم. اگر بناست سقوط کنی بهتر است از بلندترین جا سقوط کنی...
حرف سوم:
معنای حقیقی عشق در گلها نهفته است..کسی که سعی کند صاحب گلی شود پژمردن زیبای اش را هم می بیند.اما اگر به همین بسنده کند که گلی را در دشتی بنگرد همواره با او می ماند...
حرف چهارم:
هیچ کس را از شکست گریزی نیست. پس بهتر است آدمی در چند نبرد به خاطر رویاهایش ببازد تا بی آن که بداند به خاطر چه می جنگد شکست بخورد...
حرف پنجم:
وقتی انسان به سوی سرنوشتش سفر می کند اغلب مجبور می شود مسیر عوض کند. گاهی هم نیروهای پیرامون او آنقدر قدرت دارند که مجبور است شهامتش را کنار بگذارد و تسلیم شود. همه ی اینها بخشی از زندگی است...
حرف ششم:
همیشه باید بدانیم چه موقعی به آخر کار رسیده ایم.
بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند.رهایشان کنیم.آزادشان کنیم.
مهم این است که لحظه هایی از زندگی را که دیگر گذشته پشت سر بگذاریم...
حرف آخر:
وای بر کسی که نتواند تنها باشد...
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض فروخورده ی دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد ، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روز های خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت
"آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ...
در گلو شکست!
۱.)
گفتی غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین ِ من ٫برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلام به هوای غزل ولی
گیرم هوای پر زدنام هست٬ بال کو؟
۲.) از دست رفتی!
چرا دروغ بگم ٫ از دستت دادم.....
۳.) من پا برجام مثل دماوندم ٫ من پابرجام مثل ایرانم
اگه زمینم خوردم ایستادم....
باید بنویسم و تو بگو چگونه می شود نوشت آنچه را که دیدنی است و شنیدنی؟که جز با دیدن و گاهی شنیدن نمی توان گفت که چقدر آسمان به تو نزدیک است!
بگذار برای تو بنویسم، آنگونه که گویی سالهاست کار هر روزم فقط و فقط نوشتن است و انتظار برای پاسخی که می فرستی که مومن به پاسخ های فرستاده و نفرستاده ات هستم!پس اینگونه خطابت می کنم:
خدا جون، سلام!
نمی دونم چرا اینقدر بهت نزدیکم، بیشتر از همیشه. این منم که دور و نزدیک می شم که تو همه گاه نزدیکترین به من بودی!
ممنونم که امسالم خواستی و اجازه دادی که تجربه کنم مهمونیت رو که کاش می فهمیدم همیشه مهمونتم،
ممنونم که این قدر نگران خوب شدنمی! ممنونم که اون قدر فرصت خوب شدن و برام تکرار می کنی...
می ترسم که نفهمم ارزش ثانیه ای رو که الآن داره می گذره!
از شروع مهمونی بزرگت می گم. از سحر دوست داشتنی که حس می کنم فقط یه وجب با آسمونت فاصله دارم و هوس پرواز به آغوشت می زنه به سرم.
می گن سحر خیلی ارزشمنده، یکی از معلم هام می گفت: بچه ها اگه دو قطعه زمین باشه یکی تو دل کویر و یکی وسط جنگل و شما بخواین خونه بسازین کجا می سازین؟
گفتیم به اتفاق: وسط جنگل که هم زیباتره و هم ارزشش بیشتر.چیزی گفت که هنوزم که هنوزه یادش تنم رو می لرزونه.
«کاخ عبادت هاتون رو تو دل شب بسازین که زیباست و خریدنی»
کاش می تونستم بفهمم!
دم افطار که می شه تجربه می کنم غروب قشنگی رو که بهم نیرو می ده که از سحر تا وقت مغرب نخوردم و ننوشیدم بخاطرت، انجام ندادم خیلی کارای دیگه رو. من که لحظه افطار و با هیچی عوض نمی کنم ولی بازم می ترسم!خیلی زیاد.
آخه افطار رو با «ربنا»ی شجریان می شناسم، با «اذان»مومن زاده، با صف های زولبیا بامیه توی قنادی های شهرم، با عطر آش و حلیم های نذری همسایه هامون، با رنگ غروب شهر، با مهربونی آدم ها، با جمع شدن فامیل دور هم که از هفته دوم می تونی مطمئن باشی یا مهمونی یا مهمون داری...
ولی همه اینا یه طرف...
می ترسم از وقتی که نکنه همه اینا برام یه عادت باشه!
می ترسم از روزی که باشنیدن ربنا و اذان دم افطار هیچ حسی نداشته باشم. می ترسم از سحر روزی که برای بیدار شدن باید نیم ساعت صدام کنن تا از رختخواب دل بکنم...
پناه می برم به خودت!تا بعد...
حرف آخر: