یک نظر و یک جواب

چند وقت پیش توی وبلاگ نیمکت یه مطلبی خوندم که گفتم شاید به نحوی با نظر یکی از دوستانمون توی پستهای قبلی مربوط باشه. واسه همین جفتش رو می ذارم تو وبلاگ:

این نظر:

 

م.ش :سلام
از اینکه وبلاگتون راه افتاد خیلی خوشحالم.هر چند خیلی وقته ولی من تازه امروز بار اولیه که خوندمش.رسول جان خوبیه وبلاگ بچه هامون اینه که همه حرفای هم و می فهمن.حتی اگه در لفاف و پوشش باشه...
حواست باشه تو برای خودت زندگی میکنی.پس بقیه تا وقتی به درد می خورند که برای تو خوبی داشته باشند فکر نکن که من آدم خودخواهی هستم.حالا این خوبی میتونه ارضای میل دوستی-محبت-رفاقت و حتی اون چیزی باشه که تو بهش میگی عشق.فکر بد نکن !منظورم اینه که من به اونی که تو بهش عشق میگیَ عشق نمیگم.به نظرم عشق بدست آوردنش در چند لحظه و یک نگاه نیست.نمیگم که تو اینجوری هستی ولی بهتره واژه عشق رو به این راحتی بکار نبری.قبهش که شکسته شه همه چیز به اسم عشق میره به خورد آدم!
اگر کسی برای تو جز اذیت و گریه و اشک آه و ناله و کوفت و زهر مار چیزی نداره تو نباید خودت رو کنار بکشی.باید با قدرت اون رو کنار بزنی تا از سر راهت بره کنار...
زندگی باغی بزرگه پره از گلای تازه
هر کسی یه باغچه از عشق برای دلش میسازه
دل مهربون آهو چشمه رو تو خواب می بینه
قناری تو خاک گلدون به امید گل میشینه
نگاه کن رو تن ساقه تاول یه زخم کاری
چه کسی با نوک خنجر خط نوشته یادگاری؟

این هم مطلب از وبلاگ یک نیمکت:

عشق یعنی آه یک لبخند دور
عشق یعنی فریاد یک روح کور
عشق یک دریا احساس نیست
عشق دو لب بی تاب نیست
عشق آن دو چشم غم بار نیست
عشق دو آغوش عریان نیست
عشق رقصی هشیار نیست
عشق ، عشق بازی با معشوق نیست
عشق آوای خوش باران نیست
عشق ناله یک پیکر بیمار نیست
عشق یعنی دوغ
یعنی کشک
عشق یعنی سخن از هیچ
یک حرف پوچ

اگه دارم بعد از دو سال از می و معشوق و لب و آغوش حرف می زنم به خاطر این نیست که خودم کلم رفتم تو آخور! به خاطر اینه که هرچی رفیق دارم هیکلشون تا اونجا تو این باتلاق گیر کرده!
اما عشق خنده دار ترین اسمیه که می شه به این رابطه ها داد .
ما انسان ها هم یه نوعی از حیوونا هستیم و یکی از غرایض حیوونا هم غریضه جنسیه،هر کدوم از این حیوونا هم تو یه سنی بالغ می شن مثلا گاو تو یک سالگی بالغ می شه،ولی ما موجودات دو پا خیلی دیر بالغ می شیم .
و اما عشق، عشق برچسبه خیلی خوشگلیه برای انجام این تجربه طبیعی!
جوونا تو ناخودآگاهشون این غریضه رو دارن و فقط و فقط هم با این غریضه وارد رابطه می شن ولی می ترسن اسمشو بیارن و اینجاست که عشق به عنوان ناجی همه کارها رو برای طرفین حلال می کنه!
من نه! اونایی که بلدن می گن خیلی بعیده تو این سن که هنوز خیلی تجربه ها رو نکردیم بشه به لایه های عمیق وجودی که بهش می گن عشق رسید!

البته شاید دوست دوممون خیلی تند رفته باشه ولی خب اینم یک عقیده است و قابل احترام...

والفجر...

دل این سوره فجر

پشت این صبح مبین

به تفاسیر نگاه تو اگر گرم نبود

شب ظلمانی یخبندان را

هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود ...

 

من چه می فهمم که امشب چه شبیه.

منتظرم؟ منتظر کی؟ تو عمل یا فقط حرف‌ ؟؟

هدف من از زندگی رسیدن به...

چند وقت پیش توی یک جلسه ای شرکت کردم که راجع به موفق شدن در زندگی و مهارت در ارتباطات بود. یه نکته ای که  توی اون جلسه خیلی روش اصرار شد این بود که صرفا گفتن این که من می خوام تو زندگی موفق باشم برای موفق شدن کافی نیست. باید این موفقیت تعریف شده باشه. یعنی من به چی می گم موفقیت ،  من به چی برسم خوشحال می شم و  از زندگی ام لذت می برم و فکر می کنم موفق شدم . فکر کردن هم  راجع به این موضوع کافی نیست. باید چشمها را بست و دقیق فکر کرد که من دوست دارم به چی برسم؟خیلی هم فکر کرد. خیلی خیلی تا اون رویا با تمام جزییاتش بیاد جلوی چشمت.

بعد که این کار رو کردی باید اون رویات رو با تمام جزییاتش روی یک کاغذ بنویسی. بعد که تموم شد فرداش اون کاغذ رو بخونی و بگی من واقعا می خوام به این برسم؟ اگه درست این کار رو کرده باشی میگی: آره میخوام به همین برسم و تلاشم رو هم برای رسیدن به این هدف میکنم. حالا بقیه داستان بماند که چه جوری باید به این هدف رسید. چون بعضی ها(خیلی ها) همین کار رو هم نکردند .( احتمالا بعدا درباره مرحله های بعد توضیح می دم)

خلاصه توی اون جلسه من خداخدا می کردم که استاد این سوال رو از من نپرسه. چون واقعا تابحال بهش فکر نکرده بودم.اون موقع هم مغزم کار نمی کرد. و چه قدر خوب شد کار نمی کرد ، چون باعث شد من بعدا راجع به این موضوع فکر کنم و به نتایج بهتری برسم.

چشمم رو بستم و فکر کردم:

. خیلی فکرها میاد به ذهنت : میخوام ادامه تحصیل بدم. برم خارج . ازدواج کنم .بچه دار بشم . پولدار بشم  ولی اینا کافی نیست .

باید بگی خب تا چه حد ادامه تحصیل بدم؟

کدوم کشور می خوام زندگی کنم؟

با چه جور شخصیتی می خوام ازدواج کنم؟

چه جور بچه ای می خوام؟

چه قدر پول می خوام؟

باید حد همه چیز رو مشخص کنم!!!

هر چقدر این سوالها بیشتر باشه اون رویا به حقیقت نزدیک تر میشه.وقتی هم هدفت کامل برات مشخص باشه می تونی با اطمینان بالا به خودت بگی که: به هدفت رسیدی. خیلی جالبه ولی شاید نصف مسیر رسیدن به موفقیت، شناخت و انتخاب اون باشه. تعجب نداره.فکر کن که چقدر از افراد موفقیت رو برای خودشون تعریف کردند؟!!

این جمله هی میاد تو گوشم که: مثل کسانی نباش که وقتی بهش می گن هدفت از زندگی چیه؟ باد بندازه به غبغب و بگه: می خوام موفق باشم.اون هم بعد از پنجاه سال زندگی.........

 

من خودم که فکر کردم یک طرح ناتمام اومد تو ذهنم که :

 

دوست دارم توی ماشینم در کشورکانادا در حال رانندگی باشم. برسم خونه یه خانوم دکتر که زنم باشه بیاد و بگه رسول خسته نباشی . کت و شلوارم رو در بیارم و برم دست و صورتم رو بشورم .در حال خوردن قهوه  دختر کوچیکمو بذارم رو پامو یه بسته شکلات که امروز براش خریدم رو بهش بدم و اونم کلی ماچم کنه بعد بنشینم رو کاناپه پای تلویزیون با پسر بزرگم که اومده و داره از مدرسه اش و دوستاش برام می گه صحبت کنم و احساس کنم که این پسرم خیلی بزرگ شده و خیلی می فهمه. خانمم هم راجع به خرید امروزش باهام صحبت کنه آخه می دونی ما جزو افراد پولدار به حساب می یاییم.

هنوز نتونستم واسه خودم یه شغل پیدا کنم. اصلا راجع بهش هیچ چیزی به ذهنم نمی یاد. چون شاید تا حالا درگیر این جور کارها نبودم؟شاید ناقص باشه .می گم احتیاج به فکر بیشتری هست. هرچه قدر هم فکر کنی کمه . باور کن. قبول نداری این کار رو بکن. امتحان کن.

دوست دارم نظرت رو راجع به آینده ام بدونم!!!

 

از روزگار دلم گرفته

از این تکرار دلم گرفته

دلم می خواد گریه کنم بارون بباره

برای گم کردن خویش ، رها شدن از کم و بیش

برای در خود گم شدن ، جدا از این مردم شدن

بهانه گریه میخوام بهانه فریاد زدن

بیا تو باش ای مهربان بهانه گریه من...

ابر غمم بارون نمیشه درد سکوت درمون نمیشه

بخون برام از پشت شیشه      درد سکوت درمون نمیشه

اشتباه...

بعضی مواقع  آدم خیال میکنه دیگه کارش تمومه وبه آخر دنیا رسیده و از اون بدبخت تر وجود نداره، در حالی که اشتباه میکنه
بعضی مواقع  همون آدم خیال میکنه که کارش خیلی درسته و دیگه هیچ کی به گردش نمی رسه
در حالی که اشتباه میکنه
بعضی مواقع آدم خیال میکنه خیلی تنها شده و هیچ کسی رو نداره که حرف دلش رو بفهمه در حالی که اشتباه میکنه
بعضی از مواقع آدم احساس میکنه چقدر دور وبرش شلوغه چقدر رفیق داره ، درحالی که باز هم اشتباه میکنه
بعضی مواقع  آدم خیال میکنه وبا خودش میگه بابا چقدر تحویلم میگیرن ، خیال میکنه خیلی آدم مهمیه در حالی که این هم از اشتباهاته
بعضی از مواقع آدم خیال میکنه همه کارهای مهم بدست اون انجام میشه ، این هم از اشتباهات آدمهاست
بعضی موقع ها آدم احساس میکنه اگه یه کاری بکنه شخصیتش رو خورد کرده ولی باز اشتباه میکنه
بعضی مواقع آدم خیال میکنه حالا امروز که گذشت بیخیال دنیا که به آخر نرسیده ، فردا هم روز خداست  ، ولی باز داره اشتباه میکنه
بعضی مواقع آدم  میگه حالا یه کار بد که خیلی عیبی نداره ، جبران میکنیم ولی ای وای که باز هم داره اشتباه میکنه
بعضی مواقع آدم خیال میکنه خیلی کم اشتباه میکنه، شاید این هم از اشتباهات دیگه اون باشه
بعضی مواقع آدم خیال میکنه خیلی زیاد اشتباه میکنه، شاید این هم از اشتباهات دیگه اون باشه
شاید اگه تمام این مواقعی که من توضیح دادم رو روهم جمع کنیم از تمام عمر آدم بیشتر بیشه

به نظر شما این نتیجه گیری هم از طرف من یه اشتباهه؟

 

بیچاره من ، که از پس این جستجو ، هنوز

                  می نالد ازمن این دل شیدا که :   یارکو ؟

                                            کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟

                                                                      بنما ، کجاست او !........... 

از همه جا ٫ از همه رنگ...

 ناله زنجیرها بر دست من...

از روز اولی که وبلاگ رو شناختم و فهمیدم چیه ،  فکر می کردم یه دفتر خاطرات اینترنتیه.ولی خب با یه تفاوت که بقیه می تونن راجع به موضوعات روزمره تو نظر بدن. حالا اگه کسانی که می یان و بلاگت رو می خونن بشناسنت خب دستت بسته است برای گفتن خیلی حرفها. از این بابت نمی تونه یه دفتر خاطرات باشه. شاید بهتر باشه  بگم دفتر بعضی از خاطرات، اینطوری بهتر شد.

 وبلاگ ها انواع مختلفی دارند. اکثرشون یه چیزی هستند که تقریبا من توی دو هفته پیش تجربه کردم. وبلاگ عاشقا که توش به جز از شکست عشق و من دوستت دارم چیز دیگه ای نمی نویسن.احتمالا آدرس بلاگشون رو هم به طرف می دن تا بیاد و بخونه. جالبه واسم هفته پیش یه عزیزی از من پرسید خب حالا رسول تو این متن ها رو که می نویسی به خود طرف هم گفتی بیاد و بخونه.؟!نمی دونم مگه آدم باید حتما واسه کسی چیزی بنویسه؟!!شاید من دارم واسه دل خودم می نویسم. البته می گم شاید...

ولی خب من دوست دارم بلاگم( یا بهتر بگم مطالب من) یه چیزی مخلوط از اینها باشه.هم خاطراتم ، هم شاید دغدغه های ذهنی ام و  شاید هم کمی از عشق( البته اگه تعریفم از عشق درست باشه!!!) به قول معروف هم فال هم تماشا.بگذریم بهتره بریم شروع کنیم:

ای انگشتک! دوست داری تیر از تفنگ بچکانی یا جوهر از قلم

نوشتن و ماشه چکاندن  به هم عطف شده اند. هم رده اند –

میشود نوشت یا میشود اسلحه بدست گرفت....

 

فوتبال:

شاید همه ملت ایران از گلی که هاشمیان دقیقه آخر بازی زد خوشحال شدند ولی من کلی حالم گرفته شد. مقابل بازی با سوریه تو تهران هم می خواستم ایران ببازه.چون تیممون دیگه خراب شده مخصوصا با این مربی جدید که به جای اداره تیم به فکر مربی های کنار گذاشته شده است که مثلا یه پولی بهشون بده و دعوتشون کنه به کادر فنی تیم ملی. آخه دقیقه 87تعویض برای وقت تلف کردنه ولی آقا اکبرپور رو میاره تو زمین که فقط یه اوت پرتاپ می کنه و دیگه هیچ کاری دیگه ای نمی کنه.یا مثلا یازی دادن آقای فکری که از خط وسط زمین که میگذره اقدام به شوت زنی می کنه . کی همچین جرئتی رو به بازیکنای استقلال داده!!یا تو بازی با سوریه طالب لو با خروج اشتباهش باعث مساوی کردن تیم ما با تیم سوریه اون هم توی تهران شد . بعد بازی هم علیپور می گه بله ما دست پر از زمین رفتیم بیرون و اهنگ قهرمانان و .... کجا ما دست پر رفتیم بیرون؟! با تمام لژیونرها اون هم به زور مساوی کردن دست پر رفتن از زمینه؟ واقعا با اون بازی ضعیف تیم ما لیاقت مساوی کردن با کره رو داشت؟!

 

سریال نرگس:

بهروز با تمام عشق و علاقه ای که به نسرین داشت وبه خاطرش این همه بچه بازی و به قول معروف کله شق بازی در آورد،  رفت و یادش هم نیامد که نسرینی هم وجود داشت و خلاصه تمام.بعدا ما توقع داریم که...نسرین دیشب حرف قشنگی زد٫ گفت :< نرگس، خیلی سخته از نگاه یه نفر بفهمی که واسش غریبه شدی! خیلی سخته>

می بینی آقا فرهاد اگه نخواهیم هم راجع به این موضوع ها بنویسیم ناخود آگاه دستمان می رود به نوشتن راجع به این مطالب.

 

مدرسه:

امروز یه سر رفتم مدرسه! قبل از کنکور همش از این روزها می ترسیدم. روزهایی که فکر می کردم همراه با سختی برام خواهد بود. فکر می کردم کلی دلم واسه مدرسه تنگ میشه و می ترکم ولی الان می بینم که نه بابا از این خبرها هم نیست. یکی از بچه ها گفت خیلی دلم واسه بچه ها تنگ شده بود . من همون جا پرسیدم پس چرا من دلم تنگ نشده؟ جواب داد : آخه تو بی احساسی!! من بی احساسم؟ منی که سرم واسه رفیقام می رفت!!! ببینم میشه احساسات یه نفر ته بکشه؟ یعنی تموم شه!! یعنی خیلی زود و خیلی زیاد احساساتم بروز کنه و بعدش مثل آتیش خاموش بشه و الان فقط یه خاکستر ازش باقی مونده باشه. اون هم خاکستری سرد...

 

کتاب:

یه کتابی بهمون معرفی کردند به نام این قورباغه را بخور. قرار بود بخونیمش ولی خب من تنبلی کردم. الان که خوندمش دیدم یه سری بدیهیات رو مطرح کرده و گفته که هر کی این کارها رو انجام بده موفق می شه. ما هم گفتیم چشم.

 می خوام تغییر کنم. ولی باید با برنامه باشه. باید چیزی که می خوام بهش برسم مشخص باشه. البته کاملا مشخص که مثل اون کلاغه نه راه رفتن  کبک رو یاد بگیرم و هم راه رفتن خودم یادم بره.ولی خب خیلی چیزها هست که مانع  این تغییر میشه. یکیش خودم هستم که طبیعیه. بدن آدم همیشه جلوی تغییر و تحول ها مقاومت می کنه. یکیش هم دوستان هستند که توقع همون رسول همیشگی رو دارند و با کارهاشون آدم رو مجبور می کنن که همون آدم باشه.حالا باید به این فکر کنم که چی می خوام باشم. هنوز دیر نیست تازه  اولشه به نظر من. خودم خودم رو بهتر از کسان دیگه می شناسم.

 

و در آخر:

 چه حالی میشی اگه کسی که مدتهای زیادی باهاش دوست و همراه بودی و خیلی هم براش مایه گذاشتی یه دفه سر یک موضوع پیش پا افتاده و واهی(که آخرشم نفهمی چی بوده!) هر چی از دهنش در میاد بهت بگه ! و از موضوعات نمور و بید زده ی مدتها قبل ، استفاده ابزاری ببره ! و تو هم هرچی بگی حالیش نشه... !
چی کار میکنی؟ به خودت بدو بیراه نمی گی؟!؟!

ما که بی یاد تو ای دوست نباشیم دمی

حیف باشد که دلت بی خبر از ما باشد...