دانشگاه ؛ شروعی جدید با محیطی متفاوت...

نمی دونم یادتون هست یا نه ولی حدودا مردادماه بود که یک پست دادم با عنوان <شاید> که توش از خستگی زیادی که بر من غلبه کرده بود حرف زده بودم. خستگی که نمی دونم از کجا به وجود اومده بود و می ترسیدم این خستگی همچنان با من بمونه و تو دانشگاه اذیتم کنه. مانع رشدم بشه.دنبال یه راهی می گشتم که از این خستگی مسخره رها بشم. ولی حالا....

ولی حالا یه انرژی توپ دارم.(انرژی هسته ای) عطش دارم نسبت به علم ٫ به دانش. دوست دارم همین الان استاد بیاد و بهم درس بده. میزان مطالعه ی روزانه ام از کامپیوترم بیشتر شده.( کسانی که من رو خوب بشناسن می فهمن این حرفم یعنی چه تغییر بزرگی توی من به وجود اومده) استاد مشاورهامون که از همین اول خیلی خوب کارشون رو شروع کردند هم به این نکته اشاره کردند که: شما بعد از کنکور خیلی خسته هستید و حال و حوصله درس و این حرف ها رو ندارید . نیاز به استراحت دارید . خیلی سریع این از این مرحله بگذرید. شروع کنید به درس . زندگی جدیدتون. .... من که فکر می کنم از این مرحله گذشتم و شاید یه پله از بقیه جلوتر باشم. برگشتم به دوسال قبلم(شخصیتم رو می گم) . شاید توی این دو سال یه اشتباهاتی کردم ولی گذشت و تموم شد. شدم همون رسول دو سال قبل . با همون روحیه. با همون طراوت.با همون شادابی. البته با تجربه ای گرانبها که آسون هم بدستش نیاوردم. یکی از دوستام توی اردوی دانشگاهمون بهم گفت: رسول از اینکه می بینم شادی خیلی خوشحالم. مثل قدیم گرفته و اخمو نیستی. راستی اردوی دانشگاهمون....

اولین اردوی دانشگاهی:

اول مردد بودم برم یا نرم. یه سری دیگه هم که مثل من تردید داشتن بریم یا نه ٫ زنگ می زدن و خواهش می کردن بریم که یه وقت اونجا تنها نباشن.من هم قبول کردم و رفتم یه سری تنقلات خریدم و ریختم تو کیسه. صبح که رفتم دانشگاه دیدم ملت خیلی چیز با خودشون اورده باشن یه کیف سامسونته. منم با یه کوله ی پر٫ پشتم و یه نایلون پر خوردنی تو دستم. تصمیم گرفتم یه ذره تمرین کنم نظر دیگران واسم مهم نباشه. آخه متاسفانه مغز من خیلی توی این حیطه فعاله. یکی که از بغلم رد می شه و یه نگاه می کنه سریع تجزیه تحلیل شروع می شه که این چرا اینجوری نگاه کرد و چی واسش عجیب بود وخلاصه از این حرفها ....انصافا هم خوب جواب داد. سعی می کنم توی ادامه زندگی هم اینطوری باشم و البته مراقب که از اون طرف پشت بام هم نیافتم که دیگه نظر هیچ کس واسم مهم نباشه.خیلی تجربه خوبی بود. منی که اکثرا با یه نوع و تیپ آدمی سر و کار داشتم با یک طیفی از آدمها روبه رو شده بودم که ارتباط برقرار کردن با هر کدوم از اونها با بقیه فرق می کرد. یه نفر شهرستانی بود و یه ذره کم آی کیو( البته در مسائل زندگی)یکی دیگه از اون پولدارهای خفن بود که خودش رو گرفته بود و به نظرش بقیه اخ بودن و یه لول(level)از آقا پایین تر . طبیعتا صمیمی شدن با اونها سخت می نمود ولی من قصد داشتم تجربه کنم. هی راه ها رو برای برقراری ارتباط با یه نفر عوض می کردم تا بالاخره یکی اش جواب بده. خب مایی که از دبیرستانمون ۲۱ نفر اومدن توی این دانشگاه زیاد احساس نیاز به برقراری ارتباط با بقیه نمی کنیم ولی طرف مقابل فقط منتظر یک اشاره از طرف ماست. اتفاقا یه دوست ارمنی هم پیدا کردم. سعی کردم اصلا به این تفاوت در دینمون اشاره ای نکنم چون فکر می کردم این کار باعث دور شدن ما از هم دیگه می شه. روز آخر هم نتیجه تمام زحماتم رو دیدم . سر بازی استپ(stop) هوایی اکثر بچه ها اسمی رو که به کار می بردن اسم من بود. یعنی خب من تونسته بودم یه ارتباط خوبی با همشون برقرار کنم. ولی خب یه ذره دلم واسشون سوخت چون بنده خداها تا میومدن یه ذره با من گرم بگیرن من می رفتم پیش مفیدیها و می خورد تو ذوقشون. خب من چی کار کنم. ؟!خیلی جالب بود . یه جا من رو صندلی پیش بچه های پزشکی خودمون نشسته بودم که یه دفعه مفیدیها مثل مور و ملخ ریختن و تمومشون اومدن اونجا. طوری که من دیگه بچه های دانشکده مونو ندیدم. این یه ذره واسم جالب بود. اتفاقا بهشون هم گفتم. گفتم بروبچ من الان پیش بچه های دانشکده خودمون بودما و شما اومدین اینجا  یعنی اصلا منتظر شماها نبودم و همه هم خنیدن.

الان که فکر می کنم می بینم چه خوب شد بچه های ما اونجا بودن . چون فکر نکنم به این توانایی رسیده باشم که یک دفعه که توی جمعی خارج از جمع خودمون قرار بگیرم بتونم با بقیه خیلی راحت ارتباط برقرار کنم .بودن ٫ کسانی توی جمع ما که صبح روز اردو مسئول دانشکده شون اونها رو به اسم کوچیک صدا می کرد.به این می گن یه ارتباط عمومی توپ توپ. توی این اردو خیلی موفق بودم. شاید دلیلش این بود که پشتم به بچه های خودمون گرم بود و زیاد مشغله ذهنی واسم درست نمی کرد واسه همین تونستم اینقدر خوب با بقیه رفیق بشم.می دونی. تو اگه دنبال یه چیزی نباشی شاید خیلی راحت پیداش کنی ولی اگه دنبالش بگردی خیلی  سخت پیدا بشه. قبول داری؟! تو گشتن دنبال اشیاء هم این قضیه صدق می کنه چه برسه به......

این هم یه سری تیکه برای کسانی که اومده بودن و با خواندن این تیکه ها خاطرات واسشون زنده میشه:

رنگ فقط زرشکی ٫ مهندسی پزشکی

فی البداهه ٫ توی امیرکبیر معدنیاشون  آدم می میره براشون ٫ بیل و کلنگ و تیشه عمران رشته نمی شه.مواد مواد همیشه جواد.  ژتون ٫ الک دولک و....

***: اگه ترم اول جزو سه تا شاگرد اول بشم به تمام کسانی که برای این مطلبم کامنت گذاشتن شام می دم( این هم یه راهشه!!)

تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن           در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن

روز ثبت نام ؛ بهترین روز زندگی من...

خیلی حال داد. خیلی. شاید صد برابر بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم.صبح ساعت ۷:۵۰ از خونه راه افتادم و تقریبا ۱۰ دقیقه بعد دم در شلوغ دانشگاه بودم.این کم بودن زمانش خیلی حال داد. یاد بچه هایی افتادم که تو دبیرستان خونه اشون بغل مدرسه بودن و زرت و زرت می رفتن خونه و دل ما رو می سوزوندن. ناهار رو خونه خوردن یه حال دیگه ای .

 قبلش با یکی از بچه هامون که تقریبا یک ربع از نظر زمان بندی جلو بود هماهنگ بودم و می فهمیدم که باید چی کار کنم. به زحمت که الان خیلی شیرین به نظر می رسه تونستم برم توی دانشگاه . دادن گل وتبریک و نقشه دانشگاه. البته من دو سه روز پیش رفته بودم و ته توی دانشگاه رو درآورده بودم. یه ذره استرس داشتم. نکنه اسم من تو پذیرفته شدگان نباشه. نکنه مدارکم ناقص باشه. گیر بدن بهم. حال و حوصله درسر رو نداشتم. رفتم تو دانشکده (مهندسی پزشکی پلی تکنیک تهران)و بعد از گرفتن یک پکیج شروع کردم به پر کردن فرمها. به سرعت فرمها رو که خیلی هم کم بود پر کردم-- برخلاف این که شنیده بودم که خیلی فرم بهت می دن و فقط اسم فرمها با هم فرق می کنه ٫ خلاصه انتظار داشتم فرمهای زیادی پر کنم-- بعد رفتم توی یه اطاق دیگه و تقریبا استرسم تموم شده بود. بنده خداها بهشون گفته بودم کلی دانشجو جدید ها رو تحویل بگیرید و .... کارم به سرعت تموم شد و شروع کردم به گشت و گذار توی دانشگاه( البته بعد از نشتن توی چند سمینار و کلاس مشاوره ) نماز و ناهار برنامه بعدی ما بود. دیدن خیلی از بچه های ما که حتی کسانی که دانشگاه ما نبود هم دیدیم. الافی بود ولی نمی دونم چرا اینقدر بهم حال داد. منتظر یک دوست ماندن و بعد از اتمام کارهای اداری رفتن به سینما ( فیلم سرود تولد). نمی دونم من خیلی از فیلمهایی که الان روی پرده است رو دیدم ولی به جز به نام پدر از هیچ کدومش خوشم نیومد. یعنی بقیه اش یک هدف خاص رو دنبال نمی کردن. پیام خاصی نداشتن. فقط فیلم بود که باشه. همین.فیلمهایی که دیدم:  کافه ستاره/ به نام پدر/ سرود تولد/ آتش بس/ سوغات فرنگ/ شام عروسی .

خلاصه روز ثبت نام ما هم با سینما تموم شد. فردا اردوی دانشگاهمونه. چهارشنبه شب برمی گردیم. دوشنبه شب که به یکی از دوستام زنگ زدم فهمیدم از طرف دانشگاه علم و صنعت رفتن اردو. خیلی دلم هوای اردو گرفت. یعنی از خدام بود برم اردو. آخه ما دیگه به اونصورت اردوی دبیرستانی نخواهیم داشت. اینکه می گم به اون صورت منظورم اردوهای جهادی فارغ التحصیلی مونه.

۱۹ واحد رو باید پاس کنم که علاوه بر اونها سه تا درس بی واحد( که تو لیسانس حساب نمی شه ولی باید گذروند) هم بهم دادن. به نظر می رسه ترم سختی رو پیش رو داشته باشم. ولی خب بنارو بر معدل بالای ۱۸ گذاشتم که حداقل معدلم بالای ۱۷ بشه. حالا تا خدا چی بخواد.یه ترم دیگه مشخص می شه که تونستم به اون چیزی که میخواستم برسم یا نه.

 زمان هام زمان های مناسبیه:

شنبه ها از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۷

یکشنبه ها از ساعت۷:۳۰ تا ۱۷

دوشنبه ها از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۷ (یه چیزی مثل مدرسه)!!!

سه شنبه ها ۷:۳۰ تا ۱۱:۳۰

چهارشنبه ها هم از ساعت ۷:۳۰ تا ۹:۳۰  باید دانشگاه باشم. به نظرم برنامه ی خیلی زیادیه . ولی خب من تا حالا تجربه اینطوری نداشتم که بدونم برنامم خوبه یا نه؟!

 اینا رو که نوشتم گفتم پس من کی باید درس بخونم؟!

 ************************************************

اشتباه دیروزم

درماندگی امروزم است

فرداهایم را به باد داده ام

ولی هنوز به خود نیامده ام

و در جنگ با دیروزم

دلهای آبی همیشه می مونن بی یار و یاور....

خیلی سخته که ببینی یکی داره اشتباه می کنه!!! بعد بری بهش بگی اشتباه نکن ٫ اونم با پررویی کامل برگرده بهت بگه : اگه یه عوضی مثل من اشتباه می کنه یه گهی مثل تو اشتباهش رو درست نمی کنه.تو هم که آدم قد و مغرور ! پیش خودت می گی به درک. به جهنم. اصلا به من چه. من خودم رو بتونم سالم نگه دارم هنر کردم چه برسه به بقیه. بعد هم بگی خب من وظیفه ام رو انجام دادم خودش نخواست. ولی شب موقع خواب هی صحنه ای رو ببینی که طرف شکست خورده و داغون بیاد و تف کنه رو صورتت که : آره فلانی من پارسال که داشتم اشتباه می کردم همتون به فکر خودتون بودید و هیچ کدومتون هوای من رو نداشتید. سخته ها!! من می شم چوب دو سر گه. یعنی اگه الان برم بگم اشتباه نکن می رینه هیکلم و اگه بی تفاوت باشم دو سال دیگه شاید عذاب وجدان ولم نکنه که خیلی راحت گذاشتی یکی از بهترین رفیقات شکست بخوره. اون هم اینطوری...( حالا بماند که چه جوری)چی کار کنم؟!

داشتم یواش یواش فکر می کردم که خدا من رو گذاشته به حال خودم . دیگه کاری به کار من نداره. می گه هر جور راحتی. دو سه روز پیش بود که فهمیدم تا  اینجا خدا داشته ما رو می برده. احتمالا داستان اون مرده رو شنیدید که شب تو خواب می بینه تو زندگی اش داره با خدا راه می ره. بعد یه جاهایی می بینه که یه دونه رد پا فقط هست شاکی می شه و به خدا می گه: نیگاه کن. تو اینجا من رو ول کردی . خدا هم بهش می گه : نه. اینجا من تو رو بغل کردم و دارم می برمت. شاید داستان من هم یه جورایی همین جوری بود.

این روزهام شده: کتاب. وبلاگ. کوه. استخر.مهمونی رفتن و فکر به این نکته که: 

از کجا باید شروع کرد قصه عشق رو دوباره

تا همه بغض های عالم سر عاشقی نباره.....

یک قصه ناتموم...

بالاخره چهار سال دبیرستان هم تموم شد. با تمام خاطرات تلخ و شیرینش.چه کارهایی کردیم توی این چهار سال. کارهایی که  الان به خیلی هاشون می خندیم و شاید از خیلی هاشون هم گریه مون بگیره. زندگی چقدر سریع می گذره ها!!!مثل یه حرکت در مسیر راست با شتاب ثابته که هر چی جلوتر میره سرعتش هم بیشتر میشه.

الان که نگاه می کنم می بینم آدمها چقدر فرق کردند. سال اول کی با کی رفیق بود ٫ الان کی با کی رفیقه. کسی که یک زمانی زندگی اش تو بودی داره پشت سرت چرت پرت می گه و کسی که ازش متنفر بودی الان هواتو داره.هنوز هیچی نشده بچه ها چقدر باهم فاصله گرفتند.  یه سری به مدرسه و دورانش طوری نگاه می کنند که آره این زمان باید می بود و تموم می شد همین. اصلا  اینکه بعدا دبیرستان یا رفیقاشون چی می شن واسشون مهم نیست. به چشم یک محیط به دبیرستان نگاه می کردند که وظیفه اش قبول کردن اونا تو دانشگاه بود. البته شاید کار درست رو این افراد می کنن.بدون تجزیه و تحلیل تغییر باهاش کنار می آیند ولی خب خیلی کنار می یان و تغییر رو قبول می کنن .( کسانی که کتاب  <چه کسی پنیر مرا برداشته است؟> را خوانده باشند می فهمن من چی می گم)

 یه سری دیگه فکر می کنن که از زندان بزرگ آزاد شدند و دیگه هر کاری می تونن بکنن و به قول معروف آقایون بزرگ شدند. واسه همین دوست دارند همه چیز رو تجربه کنند.شاید یه مدت دیگه این حال و هوا از سرشون بیافته . مسافرت و سینما و جمع شدن دور هم و.... الکی خوش بودن.یه جور خالی کردن عقده شون. البته این کارها بد نیست ها. من خودمم توی این مدت این کارها رو کردم ولی رفاقت اصلی این نیست.نباید با هم اشتباه کرد. خب من رفیقایی دارم که از کوچکترین نکته زندگی خانوادگی و شخصی من خبر دارن. باهاشون درد و دل می کنم و هوامو دارند. احساس وابستگی بهشون می کنم. موفقیت من واسشون مهمه و موفقیت اونها هم برای من مهمه.و فقط به فکر ارتقای همدیگه هستیم.شاید تعریف اونها از رفیق با تعریف من فرق می کنه.از نظر اونا رفیق یعنی کسی که باهاش خوش باشیم و بگذرونیم. فقط بگذرونیم و اون هم از نوع خوشش . حالا چه جوری اش مهم نیست. مهم خوش بودنشه.حتی به قیمت به گه کشیدن برنامه بقیه!!!!

(نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد   بهتر آن است که با مردم بد ننشینی....)

اشتباه بزرگی که اکثر دانشجوهای ما تو دانشگاه می کنن همین احساس آزادی بیش از حده. حالا سر کلاس نرفتیم هم نرفتیم. با نمره ۱۲ پاس کردیم هم کردیم.شاید دلیلش این باشه که در دوران دبیرستان این روزگار بود که بر اونها غلبه کرده بود در صورتیکه اونها باید بر موقعیتشون سوار می شدند. چون همه دارن درس می خونن واسه کنکور من هم باید بخونم . با زجر دادن خودم . پس طبیعیه که بعدش اینطوری بشم . اصلا به این فکر نمی کنم که حالا مگه امروز من با دیروزم چقدر فرق داره؟

کجاست هم نفسی تا به شرح عرضه دهم

که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.......

پ.ن:

ناگهان چقدر زود دیر می شود  ٫امیر حسین جان این مطلب اون چیزی که می خواستم نشد ...

۱۱/ ۹

 
                                                                                                        

75 استاد دانشگاه‌های آمریکا: حملات یازده سپتامبر، توطئه کاخ سفید بود

               
ساعت هشت و چهل و شش دقیقه بامداد سه شنبه یازده سپتامبر سال 2001 یک فروند هواپیمای بوئینگ 767 متعلق به شرکت هوایی آمریکن ایرلاین با 81 مسافر و 91 هزار لیتر سوخت به برج شمالی مرکزتجارت جهانی نیویورک اصابت می کند. شانزده دقیقه بعد در ساعت نه و دو دقیقه هواپیمای دیگری با 56 مسافر به برج جنوبی می خورد.

سی و پنج دقیقه بعد پرواز شماره 77 با 58 مسافر به ساختمان پنج ضلعی وزارت دفاع آمریکا در واشنگتن اصابت می کند.

و سرانجام در ساعت ده و 10 دقیقه صبح یک بوئینگ دیگر با 38 مسافر در شنکسویل ایالت پنسیلوانیا واقع در 240 کیلومتری شمال غربی شهر واشنگتن در اثر درگیری مسافرین با تروریست ها سقوط می کند.

 رخدادی که شاید تاریخ عصر جدید را دو بخش تقسیم کرد: دنیای پیش از 11 سپتامبر و دنیای پس از آن. دو دنیایی که با وجود فاصله زمانی کمتر از 24 ساعت، عمیقاً با هم متفاوتند.

هر کی یه جوری این واقع رو نگاه می کنه. به نظر من به تعداد آدمهای زمین راه واسه تحلیل این ماجرا است.(!) از سراسر دنیا ؛ با اخلاف شدید و بعضا هم عقیده.

از همه اینها که بگذریم این حادثه بعد از ۵ سال هنوز تاثیراتشو داره . هنوز عده انسان بی گناه به خاطر اون کشته می شن. هنوز ...