امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را تکرار کنم...

گفتمش: دل می‏خری؟!

 پرسید چند؟!

گفتمش: دل مال تو ، تنها بخند.

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

 دل ز دستش روی خاک افتاده بود

 جای پایش روی دل جا مانده بود

نمی گویم فراموشم مکن

                          هـــــــــرگـــــــــــز

                                             ولی گاهی به یاد آور رفیقی را که می دانی نخواهی رفت از یادش...

زندگی شهد گل است

زنبور زمان می خوردش

آنچه می ماند

عسل خاطره هاست

شبیه ولی متفاوت...

در مسیر زندگی تابحال برایتان پیش آمده که یکی از نزدیکترین افراد در زندگی،به شما خیانت کنه و بقول معروف از پشت به شما خنجر بزنه. فرقی نمی کنه این فرد می تونه صمیمی ترین دوستتون باشه و یا هر فرد دیگه ای. در این حالته که دچار بدترین حالتهای روحی می شید احساس می کنید که دنیا چقدر پست و حقیر بنظر می آید و از آن پست تر بعضی از آدمهایی که در آن زندگی می کنند. نسبت به آدمها احساس بی اعتمادی شدیدی می کنید و خودتون رو در این دنیا تنها و بی کس احساس می کنید. این شرایط روحی بد روی تمام زندگی شما سایه می اندازه و شما رو از مسیر قبلی زندگی خارج می کنه حتی بعضی از نگاههای شما به زندگی رو هم تغییر می ده خیلی اتفاقهای دیگه هم براتون می افته که الان قصدم بازگو کردن اون اتفاقها نیست.

چند ماه قبل و درمسیر زندگی من چنین خیانتی رو تجربه کردم و می تونم بگم که تا آنروز تجربه ای با این بهای سنگین رو نکرده بودم البته ناگفته نماند ارزشی که آن تجربه برایم داشت و درسهایی که زندگی به من آموخت ارزشی بیش از بهایی داشت که برای آن پرداختم - در آینده بعضی از آن تجربه ها رو که قابل بیان کردن است می نویسم- بگذریم ، دقیقا پس از این جفا و خیانتی که در حق من روا شده بود همان احساساتی که در بالا به آن اشاره کردم سراغ من آمد، یاس و ناامیدی بخشی از وجودم رو فرا گرفته بود خودم رو با درس و کامپیوتر سرگرم می کردم تا کمتر دچار صدمات روحی اون قضیه بشوم اما اینکارها تاثیر زیادی بر احساس من نداشت، احساس می کردم زخمی عمیق تمام وجودم رو فراگرفته که قابل التیام نیست ، به پستی و حقارت آدمها فکر می کردم و اینکه روی هیچ آدمی شاید نشه حساب کرد. همچنانکه درگیر این افکار و احساسات بودم-بدترین شرایط فکری و روحی که تا آنروز تجربه کرده بودم- که روزی بنابر اتفاق در صفحات اینترنت به فرازهایی از دعای عرفه امام حسین (ع) برخوردم که توسط دکتر شریعتی بیان شده بود، تا آنروز حتی یکبار هم سراغ این دعا نرفته بودم و همواره تصورم این بود که این نوع دعاها مال از ما بهترون است این دعا رو باید کسانی بخونند که اهل نماز شب و تهجد و تقوا و این جور چیزها هستند و این دعا برای آدمهایی مثل من که توی واجبات خدا مونده اند و بقول معروف کمیتشون لنگ می زنه قابل استفاده نیست.

با این تصور و با بی میلی صفحات اینترنتی مربوطه را باز کردم و چند سطر اول اونرو شروع بخواندن کردم ٫ خدایا انگار این کلمات از طرف دل من با تو سخن می گویند. احساس می کردم که کلمات شرح حالی رو که بر من گذشته ، به بهترین شکل بیان می کردند به خواندن ادامه دادم دیگر چشم از صفحه کامپیوتر بر نمی داشتم. من که بابی میلی صفحه رو باز کرده بودم ، همان چند فراز رو چندین بار -پنج یا شش- از اول تا انتها خواندم با اون وضعیت روحی که داشتم این کلمات همچون دوایی که زخم رو التیام می بخشد روح و روان مرا آرامش می بخشید قطرات اشکم ناخود آگاه بر روی صورتم جاری می شد. پیش خودم می گفتم خدایا مگه می شه که یکی از بهترین بنده های تو ۱۴۰۰ سال پیش رازو نیازی با تو کرده باشه که منی که در دنیای امروز زندگی می کنم با خوندن اون به آرامش برسم و احساس کنم که تمام حرف دلم در اون کلمات بیان شده و حرف دلم چیزی بیشتر از اون کلمات نیست.

با خوندن اون چند فراز آرامش عجیبی به من دست داد و مانند کسی که بار سنگینی از دوشش برداشته باشند در دلم احساس سبکی کردم. حدودا سه ماه طول کشید تا من دوباره خودم رو بازیافتم و تونستم بخشی از اون نامردانگی که در حقم روا شده بود درک کنم وبپذیرم و در این مسیر می تونم بااطمینان بگم که کلام حسین (ع) بود که به من آموخت زندگی به ظاهر زیبا مملو است از این نامردانگی ها و ناجوانمردی ها و در مسیر زندگی آنکسی موفقه که دل به هیچ بنده ای از بندگان خدا نبندده، علاقه داشته باشه اما یادش باشه هرچیزی ممکنه اتفاق بیفته ، بنابراین رو دیواری یادگاری بنویسه که خراب نشه و فرو نریزه و من به عینه - نه از روی شنیده ها و حرفهای دیگران بلکه تجربه شخصی ام در این مورد خاص- به این رسیدم که این دیوار فقط دیوار خداست.

حواستون باشه این جمله آخرو همه قبول دارند اما بین اون کسایی که اونو تجربه کردند و اون کسایی که فقط به این جمله اعتقاد دارند فرق می کنه فرقی به اندازه زمین تا آسمون به اندازه درجه یقین تا ایمان. در آخر چند جمله از راز و نیاز حسین (ع) رو از دعای عرفه براتون می آرم با خوندن این جملات این جمله شریعتی در ذهنم نقش می بندد :

َاگر به فرض که هیچ دلیلی بر حقانیت و صلاحیت امام حسین(ع) نباشد، بعد آدم یک بار دعای عرفه بخواند، می‌شود به «حسین» ایمان نیاورد؟ نشناسدش؟ عاشقش نشود؟ دیوانه‌اش نشود؟ آیا چنین چیزی امکان دارد؟

فرازی از راز و نیاز حسین (ع)

...خدایا!
به که واگذارم می‌کنی؟
به سوی که می‌فرستی‌ام؟
به سوی آشنایان و نزدیکان؟ تا از من ببرند و روی بگردانند؛
یا به سوی غریبان و غریبه‌گان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟
یا به سوی آنان که ضعف مرا می‌خواهند و خواری‌ام را طلب می‌کنند؟
... من به سوی دیگران دست دراز کنم؟ در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من.
...ای توشه و توان سختی‌هایم!
ای همدم تنهایی‌هایم!
ای فریادرس غم‌ها و غصه‌هایم!
ای ولی نعمت‌هایم‌!
...ای پشت و پناهم در هجوم بی‌رحم مشکلات!
ای مونس و مأمن و یاورم در کنج عزلت و تنهایی و بی‌کسی! ای تنها امید و پناهگاهم در محاصره اندوه و غربت و خستگی! ای کسی که هر چه دارم از توست و از کرامت بی‌انتهای تو!
...تو پناهگاه منی؛
تو کهف منی؛
تو مأمن منی؛
وقتی که راه‌ها و مذهب‌ها با همه فراخی‌شان مرا به عجز می‌کشانند و زمین با همه وسعتش، بر من تنگی می‌کند، و...
...اگر نبود رحمت تو، بی‌تردید من از هلاک‌شدگان بودم
و اگر نبود محبت تو، بی‌شک سقوط و نابودی تنها پیش‌روی من می‌شد.
...ای زنده!
ای معنای حیات؛ زمانی که هیچ زنده‌ای در وجود نبوده است.
...ای آنکه:
با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد
و من با بدی‌ها و عصیانم، در مقابلش ظاهر شدم.

نیکی و بدی...

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی )شام آخر) دچار مشکل بزرگی شد :

می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا-- یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند-- ، تصویر میکرد ! کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند ، روزی در یک مراسم سرود دسته جمعی ، تصویر کامل مسیح را  در چهره یکی از جوانان یافت . جوان را به کارگاهش دعوت کرد و ازچهره اش اتودها و طرح هائی برداشت . سه سال گذشت . تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود ، اما داوینچی هنوز برای یهودا ، سمبل بدی ، مدل مناسبی پیدا نکرده بود . کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار میاورد که : نقاشی دیواری را زودتر تمام کند . نقاش پس از روزها جستجو ، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را درجوی آبی یافت ، بزحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند ، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت ! گدای مست را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند . دستیاران سر پا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی ، گناه و خود پرستی که بخوبی بر آن چهره نقش بسته بودند ، نسخه بر داری کرد ! وقتی کارش تمام شد گدا ، که دیگر مستی از سرش پریده بود ، با چشمهای باز و آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت : من این تابلو را قبلا دیده ام !! داوینچی شگفت زده پرسید : کی و کجا ؟ گدا گفت: سه سال قبل ، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم ! موقعی که در یک گروه سرود آواز میخواندم ، زندگی پر از رویایی داشتم ، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ملکوتی عیسی سمبل نیکی بشوم .

 می توان گفت نیکی و بدی یک چهره دارند !‌

همه چیز به این بستگی دارد  که هر کدام چه موقع سر راه و انتخاب انسان قرار گیرد !

پائولو کوئیلو

گفتم عیسی یاد یه جوک افتادم:

حضرت عیسی تو بهشت دنبال پدرش میگشته !
میرسه به یه پیرمرده که داشته چوب میتراشیده .
بهش میگه کارت تو دنیا همین بود ؟

پیر مرده میگه: آره

میگه بچه نداشتی؟

پیرمرده میگه زن نداشتم ولی خدا بهم یه پسر داد که گمش کردم ولی بعدها خیلی معروف شد!!
حضرت عیسی داد میزنه پدرررررررررررر!!!!
.

.

.

.

پیرمرده هم داد میزنه پینوکیوووووووووو

سلام

اندر اوصاف وبلاگ و وبلاگ نویسی؛

یادمه اون اولا که وبلاگ نویسی تازه باب شده بود، وبلاگ ها اغلب موضوعی بودند:کامپیوتری،سیاسی،طنز،...اما بعد از یه مدتی چون وبلاگها نتونستند مشتری درست و حسابی جلب کنند در حالی که کانتر وبلاگ وتعداد کامنت های هر مطلب از خود اون مهم تر شده بود وبلاگ نویس ها روی آوردن به مطالب عامه پسند و مشتری جلب کن!مثلا این که هر چیزی رو تو وبلاگشون می نوشتن و اسمش و میگذاشتن خاطره؛ یاد بود؛دفترچه تنهایی یا هر چیزی مثل اینها.یعنی کم کم اصطلاحات وبلاگی پیدا شد.

این جوری بالاخره یه کم مشتری  بدست می آوردن. ولی مگه خاطرات یک نفر برای چند نفر و تازه برای همون ها هم مگه چقدر قشنگه؟  از حالا به بعد در رقابت وبلاگی شگرد جدیدی پدید اومد: مشتری های مجازی! یعنی هر کسی واسه خودش کامنت می گذاشت.اون هم نه یکبار، چند بار! و اتفاق جالب این بود که کم کم چند تا بلاگیست با هم آشنا می شدن و از طریق تبادلات ویلاگی خودشون مشتری هم می شدند.یعنی اولی واسه دومی کامنت می گذاشت تا اون هم این کار رو بکنه.تقریبا تعداد مشتری های هر وبلاگ ثابت و حرف ها تکراری شد.اصطلاحات جدید وبلاگی هم در این باره پدید اومد:

                                 وبلاگ سبزی داری!(حمل بر بی احترامی به دوستان نشه!)

                                 به ما هم سر بزن!

                                 باز هم بنویس و...اگه خیلی هم همدیگرو تحویل می گرفتن میگفتن مطلب قشنگی بود!

یک سری هم که زورشون به رقباشون نرسید روی آوردن به جلب مشتری اما با لوس بازی!

                                 امروز اینطوری شد، فردا اون طوری میشه، امروز دلم گرفت، فردا دلم وا میشه، امروز کج شدم فردا راست می شم و...

یه وقتایی هم التماس می کنن که تو رو خدا مطلبمو بخونین یا کامنت واسم بگذارین. خلاصه یه روز مینویسن اما چرند و پرند! یک روز هم که کناره می گیرن، تا گوش آسمون و از این کارشون پاره نکنن آروم نمی شن!

                   

 بعد از همه این ها خوشحالی خودمو از ادامه کار  با رسول و حسین ابراز می کنم!!!

 

   

فصلی دگر ...

۱ - قراره یه اتفاق های خوبی واسه وبلاگ بیفته . محمد دوباره شروع به نوشتن میکنه. امیدوارم اولین پست بعد کنکورش رو سریعتر بده .

۲- منتظر یه قالب جدید واسه وبلاگ باشید ( به مناسبت ورود محمد !)

۳- داریم نزدیک امتحان های میان ترم می شیم. یه مشغله فکری !!!

منتظر یه تحولاتی در وبلاگ باشید