گاهی به آسمان نگاه کن...

باید بنویسم و تو بگو چگونه می شود نوشت آنچه را که دیدنی است و شنیدنی؟که جز با دیدن و گاهی شنیدن نمی توان گفت که چقدر آسمان به تو نزدیک است!

بگذار برای تو بنویسم، آنگونه که گویی سالهاست کار هر روزم فقط و فقط نوشتن است و انتظار برای پاسخی که می فرستی که مومن به پاسخ های فرستاده و نفرستاده ات هستم!پس اینگونه خطابت می کنم:

خدا جون، سلام!

نمی دونم چرا اینقدر بهت نزدیکم، بیشتر از همیشه. این منم که دور و نزدیک می شم که تو همه گاه نزدیکترین به من بودی!

ممنونم که امسالم خواستی و اجازه دادی که تجربه کنم مهمونیت رو که کاش می فهمیدم همیشه مهمونتم،

ممنونم که این قدر نگران خوب شدنمی! ممنونم که اون قدر فرصت خوب شدن و برام تکرار می کنی...

می ترسم که نفهمم ارزش ثانیه ای رو که الآن داره می گذره!

از شروع مهمونی بزرگت می گم. از سحر دوست داشتنی که حس می کنم فقط یه وجب با آسمونت فاصله دارم و هوس پرواز به آغوشت می زنه به سرم.

می گن سحر خیلی ارزشمنده، یکی از معلم هام می گفت: بچه ها اگه دو قطعه زمین باشه یکی تو دل کویر و یکی وسط جنگل و شما بخواین خونه بسازین کجا می سازین؟

گفتیم به اتفاق: وسط جنگل که هم زیباتره و هم ارزشش بیشتر.چیزی گفت که هنوزم که هنوزه یادش تنم رو می لرزونه.

«کاخ عبادت هاتون رو تو دل شب بسازین که زیباست و خریدنی»

کاش می تونستم بفهمم!

دم افطار که می شه تجربه می کنم غروب قشنگی رو که بهم نیرو می ده که از سحر تا وقت مغرب نخوردم و ننوشیدم بخاطرت، انجام ندادم خیلی کارای دیگه رو. من که لحظه افطار و با هیچی عوض نمی کنم ولی بازم می ترسم!خیلی زیاد.

آخه افطار رو با «ربنا»ی شجریان می شناسم، با «اذان»مومن زاده، با صف های زولبیا بامیه توی قنادی های شهرم، با عطر آش و حلیم های نذری همسایه هامون، با رنگ غروب شهر، با مهربونی آدم ها، با جمع شدن فامیل دور هم که از هفته دوم می تونی مطمئن باشی یا مهمونی یا مهمون داری...

ولی همه اینا یه طرف...

می ترسم از وقتی که نکنه همه اینا برام یه عادت باشه!

می ترسم از روزی که باشنیدن ربنا و اذان دم افطار هیچ حسی نداشته باشم. می ترسم از سحر روزی که برای بیدار شدن باید نیم ساعت صدام کنن تا از رختخواب دل بکنم...

پناه می برم به خودت!تا بعد...

 

 

حرف آخر:

دنیا هر ذره اش اکسیر خواب دارد و آدم ها ، همه آدم ها زود خوابشان می برد. همیشه تکانی لازم است تا خواب از سر آدم ها بپرد.مثل هر برگ که می افتد، مثل هر چراغ که خاموش می شود، مثل هر پرنده که می رود...
نظرات 3 + ارسال نظر
...مهم نیست دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 21:26

خیلی برام عجیبه که مدتهاست نه می نویسند نه می نویسید

رویا سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 22:48 http://bahane-be-bahane.blogsky.com/

سلام من شما رو تو لینکم قرار دادم ممنون میشم اگه به وبلاگ من سر بزنی و نظر بدی

رویا (شاعر بی بهونه) سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 13:04 http://bahane-be-bahane.blogsky.com

بوی تو ما آید.....
شاید کنارمی....
دوستت دارم...
عاشقانه.....
ترکم نکن....
من مردم....
سلام
وبلاگت بوی غم میده یه سر به من بزن
ایول احساس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد