فیلمنامه ی من...

 صدا: چند شب پیش فرزاد حسنی توی برنامه شبکه تهران که مجری اش رضا رشیدیه(اسم برنامه اش نمی دونم چیه!) یه حرف قشنگی زد که من دقیقا همون حرف رو  تو وبلاگ دلشدگان مطرح کرده بودم و باعث شده بود مورد اعتراض خیلی ها قرار بگیرم. سوال یادم نیست ولی جواب فرزاد که همون حرف منه این بود که : اکثر کسانی که الان دارن به ایتام و فقرا کمک می کنند قشر متوسط جامعه هستند باید بدونند این کارشون دردی رو دوا نمیکنه. نشان از دل پاک و نیت زیباشون داره ولی انجام دادن با ندادنش فرقی نمی کنه. بحث قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود اینجا برقرار نیست ، چون اون طرف قضیه هم دریاست. تعداد افراد مستمند کم نیست. از یکی از فیلم برداران اونجا پرسید : تو حقوق این ماهت چقدر بود؟اون هم گفت 330 هزار تومان. فرزاد هم گفت بابا تو خودت باید بری زیر پوشش یکی دیگه!!! یکی از بچه ها گفته بود که آره من هر روز که دارم می رم دانشگاه از جلوی شیرخوارگاه آمنه می گذرم و بچه ها رو می بینم ، کلی حالم گرفته می شه ، خیلی دوست دارم زندگی ام رو با یکی شون تقسیم کنم ( ای ....سانسور) و خلاصه می خوام  بهشون کمک کنم. من یه سوال می پرسم شما بر فرض می خوای کمک کنی ماهی 100 هزار تومان کمک می کنی . چند درصد این پول تک تک بچه هارو خوشحال می کنه؟! چقدرش به طور مستقیم به دستش می رسه که هرچی دوست داره رو بخره؟! به طور مستقیم یعنی پول نقد ، یعنی غذا نشه بره تو شکمش. حالا فکر کن این 100 تومان رو خودت می خوای خرج کنی؟ شادی حالت دوم بیشتره یا حالت اول؟!

من با کمک کردن مخالف نیستم ولی می گم وظیفه ما نیست!!! وظیفه کسیه که پول خردش 100 میلیون تومانه. باور کنید همچین کسانی هستند و تعدادشون هم کم نیست.80درصد پول دنیادست 20 درصد جمعیتشه ( عدد درستش یادم نیست ولی تو این مایه ها بود) اگر این افراد کمک کنند خیلی از مشکلات راحت تر و بهتر از موقعی حل میشه که ما دخالت کنیم. اون موقع هم ما سود بردیم و هم کسانی که نگرانشونیم!!! حالا بماند که بعد از این حرف صریح الهجه ترین مجری حال حاضر ایران ، فرزاد حسنی یه ووله پخش شد و بهش گفتند گندی که زدی رو درست کن و اون هم که از همه قدتر بازم حرف خودش رو زد....

 

 

 دوربین: یه خاطره هم از دانشگاه بگم: صبح استاد زبانمون نیومد( همون که قطر الکترون و حجمش...)  من و تنی چند از دوستان هم که می دونستیم کلاس حل تمرین فیزیک قراره کوییز(quiz) بگیره شروع کردیم به حل یه سری سوالات طاقت فرسای فیزیک هالیدی. سر یک سوال که من پیداش کرده بودم گیر کردیم.راه حل رو داشتیم ولی نمی دونستیم از کجا این رو نوشته؟! خلاصه بحث سه نفری ما جواب نداد تا ظهر تو کتاب خونه که من این سوال رو از 3 نفر دیگه پرسیدم . اون ها هم همون راه حل اولیه و  اشتباه ما رو پیش می گرفتند و به نتیجه ای نمی رسیدند. من اینقدر به راه حل این سوال خیره شده بودم که همش رو حفظ شدم. رفتیم سر کلاس و تا ما بیایم و به استاد بگیم که مشکل ما این سواله دیدیم همین سوال رو نوشت و گفت سوال امتحانتونه و شروع کنید. منم قبل از اینکه صورت سوال رو بنویسم شروع کردم به نوشتن جواب که یه وقت یادم نره .جواب که تموم شد صورت رو نوشتم و دیدم نوشتن صورت سوال بیشتر ازم وقت گرفت.!!! جای تک تکتون خالی اگه بدونی چه حالی داد .این امتحان شد شیرین ترین نمره زندگی من....

 

 

 حرکت: داشتم از خیابون جلوی دانشگاهمون رد می شدم دیدم یه پیر زنی گوشه پیاده رو نشسته و به تکدی گری (همون گدایی خودمون) مشغوله . از اونجا که اینجانب دل و طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم با این که ازش رد شده بودم برگشتم و بالا سرش وایسادم و اون هم چشمانش رو به دست من دوخت.خلاصه دست کردم تو جیب شلوارم و دیدم به جز بلیط اتوبوس چیزه دیگه ای توش نیست. در کیف رو باز کردم و دیدم کیف پولم رو هم نیاوردم. حالا تو کیف بگرد یه پنجاه تومانی پیدا کن که ضایع نشی. بعد که ناامید شدم گفتم ببخشید. اون هم گفت : مثل این که تو از من گداتری بیا بنشین وردست خودم(با حالت تمسخر)!!! خلاصه تو اتوبوس تا آخر مسیر داشتم به این حرکت خودم می خندیدم. آخرا ملت فکر کردن دیوونه ام....

 

 کات: یه چیزی رو می خواستم بگم بدونی! آقا روی من حساب نکن. من ته توی هر چی  network marketing  رو در آوردم. بی خیال من شو. از روز اول که زنگ زدی و توی 10 دقیقه 20 بار گفتی دیگه چه خبر فهمیدم واقعا چه خبره! من که آمارت رو دارم. من تا حالا 5 بار پرزنت شدم.(لواسان،بام تهران،جمشیدیه،... و کرج) آخرش هم که پاشدم  رفتم طرف فهمیده سر کاره.خودت ضرر می کنی. نخواستم این حرفها رو جلو روت بگم ، ناراحت می شی و می گی نه اصلا این خبرها نیست و فلان، ولی واقعا ازت خواهش می کنم بی خیال من شی. من سه چهار نفر رو بد پیاده کردم. خرج های زیادی واسم کردن( به امید اینکه ...) و آخرش هم فهمیدن سر کارن. نمی خوام با تو که حداقل دوستمی این طور برخورد کنم. در صورتیکه تو می خوای با من این طور برخورد کنی. خلاصه بدون من این کارم. کسی بخواد زیاد به پرپام بپیچه و سرم کلاه بذاره طوری سرش کلاه می ذارم که نفهمه از کجا خورده. این از من حالا خواستی بسم الله. همون طور که گفتم تو نفر اول نیستی آخریش هم نخواهی بود. فقط به خاطر یه ذره نون و نمکی که با هم خوردیم نخواستم جواب بدی ات رو با بدی بدم. ولی اگه خودت بخوای من کاملا آماده و با تجربه ام!!! یک ماه دیگه که گفتی حالا بیا عضو شو و من با قاطعیت گفتم نه!!! بهت برنخوره و منت پولهایی که واسم خرج کردی رو نذاری رو سرم و به این هم فکر نکنی که کجای کار رو اشتباه کردی که جواب نه گرفتی!!! تو جایی رو اشتباه نکردی طرفت که من بودم زیادی می دونستم. خلاصه اگه شروع کردی پای خودت.......

 

رسول

 

اولین و آخرین مطلب...

راستش رو بخوایید این اولین و آخرین مطلب من توی این محیط مجازی(وبلاگ) است. اول از رسول خیلی تشکر می کنم که اجازه داد این یه مطلبم رو بنویسم و بعد هم از شما که لطف میکنید و می خونید تشکر کنم. به امید موفقیت....

 

" آدمی که گریه می کنه یه درد داره , ولی آدمی که می خنده ... هزار تا درد داره!"

این حرف رو یه رفیقی به من زده ... یه رفیقی که من دیگه نمی شناسمش. اصلا دیگه نمی دونم که اسمش چی بود  ... ولی اسم اون همیشه برای من رفیق خواهد موند. همیشه ... همیشه ... فقط دوست دارم بدونه که دارم می خندم .... دارم می خندم.

 

داستانی برای گفتن داشتم ...

داستانی که دلم می خواست بلندترین داستانی باشه که تا حالا تعریف شده ... ولی کوتاه ترین شد.

بعضی وقتا خیلی سخته که بتونی همه چیز رو پنهان کنی.

من هنوز آماده نبودم ... من چشمام رو خیلی بسته بودم.

دوستای خوبم ... یک هفته ی پیش ... همه چیز ... تموم شد.

من نفهمیدم کجا رو اشتباه کردم ... من نفهمیدم که چرا اینجوری شد. من نفهمیدم که "آمدن و رفتنم بهر چه بود."  ... آره نفهمیدم ...

 

باختم ... باختم ... خیلی چیز ها رو باختم ... قلبم رو ...عشقم رو ... باورم رو... و ...

 

یک هفته به همه چیز فکر کردم. یه صورت از جلوی چشمام کنار نمی رفت .. جالبه که تو خیابون به هر جا که نگاه می کردم اونو می دیدم ... بله ... صورت رفیقم رو.

 

آدما می تونن هر چقدر که می خوان دروغ بگن ... هر چقدر ... من درسم رو یاد گرفتم.

اینا همش تو دلم می مونه ... همش ... توی یه قلب سوخته شکسته ... شاید تا ابد جای سوختگیش تو دلم بمونه ...شاید هم یه روزی این رازها بیرون بیاد و چراغ راه کس دیگه ای بشه.

 

اگه باختم .... اگه باختم هم ..باز خیالم راهته که "شاهانه" باختم ...

برای عشق ... خودکشی لازم نیست ... چون اون جوری عشق رو هم با خودت می کشی... اون عشق نیست ... اون خودخواهیه. فکر می کنم همه ما شنیدیم که عاشق بودن یعنی پر پرواز دادن... نه شکستن بال.

 

"اگه الان فرار کنم ... فکر نمی کنم اون قدر, قدرت داشته باشم که خیلی دور بشم.

شما چه جوری صدای ضربان قلب منو خواهید شنید ؟ آیا قلبم سرد میشه ؟

چه جوری می فهمین ؟ چه جوری می شنوین ؟ "

 

من عشق رو تجربه کردم ... حتی اگه کسی من رو دوست نداشت.

من زیبایی اون رو به چشم خودم دیدم ... بالاخره دیدم ... فکر می کردم که خدا با من قهره ... ولی خدا ... اون رو به من نشون داد . شاید می خواست بهم بفهمونه که چقدر از من بدش میاد که تا حالا از من دریغش کرده بود ... ولی شایدم خواست بهم نشونش بده که عاشق بودن یعنی چی ... این راز همیشگی زندگیم...  

به من گرمای اونو داد ... به من روشنی غیر قابل تصورش رو داد ...

هنوز دل من از اون نور ... روشنه ....هنوز از حرارتش گرمه... اینو نمی تونین از من بگیرین ... نمی تونین !

 

فکر می کنم ... باز هم کارم ... تنها توی خیابونا رفتن و به مردم نگاه کردن بشه ...

فکر می کنم ... باز هم کارم ... نشستن و فکر کردن بشه ...

 

ولی این بار یه کار دیگه هم دارم ... مواظبت از گرما و نور عشقی که از اون تو قلبم به جا مونده ... حتی حالا که خودش نخواست بمونه.

ممنونم ازش  .... ممنونم که حداقل این رو از من دریغ نکرد.

 

من حاضر بودم که تا آخر عشق باشم ... کسی صدای منو نشنید.

 

امیدوارم که همیشه ... هر جا که هست ... سلامت و شاد باشه.

 

هنوز هم بهش می گم ... زندگی قشنگه ... بستگی داره که از چه زاویه ای بهش نگاه کنی.

 

امید به زندگی رو فراموش نکنین ... یادتون نره که همه چیز ...یه بازی کودکانه نیست ...

عشق با تمام زیبایی هایش خواهد ماند؟

عشق سیاهی های اطراف ما را پاره خواهد کرد؟

تا بتوانیم باز هم نفس بکشیم

تا بتوانیم دوباره باور کنیم؟

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی ببینی دیگه دوسش نداری
خیلی سخته که هیچ جایی نباشه واسه اشتی
بی وفا شه اون کسی که واسش جونتو گزاشتی
خیلی سخته اون کسی که اومد کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد دیگه پیشت نمونه
خیلی سخته اگه عمر جادویی شهوت تموم شه
نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه
خیلی سخته اون کسی که می گفت : واسه چشمات میمیره
بره و دیگه سراغی از چشمات نگیره
خیلی سخته تا یه روز حرفای اون باورت شه
نکنه یه روز ندامت حرف تلخ اخرش شه
خیلی سخته که یه روز عزیزی عازم سفر شه
تازه فردای همون روز دوست عاشقش با خبر شه
خیلی سخته بی بهونه میوه های کال و چیدن
به خدا کم غصه ای نیست جون تو، تو رو ندیدن
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته تو پاییز با غریبی اشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی

 

غرور..

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

گفتم: تو شیرین منی...

گفتا: تو فرهادی مگر؟...

گفتم: خرابت می شوم...

گفتا: تو آبادی مگر؟...

گفتم: ندادی دل به من...

گفتا:تو جان دادی مگر؟...

گفتم: ز کویت می روم...

گفتا: تو آزادی مگر؟...

گفتم: فراموشم نکن...

گفتا: تو در یادی مگر؟...

برای سنجش عشقتون هم می تونید مراجعه کنید به سایت :  http://2eshgh.com/love.tester.html

رسول

تلخ ولی شیرین..

بعضی از استادها واقعا حال آدم رو بهم می زنن. خب بذار بگم ماجرای از چه قراره( الکی سر شما رو درد نیارم و  فحش به در و دیوار هم ندم)

من خودم رو جر می دم سرکلاس زبان ٫ انگلیسی حرف می زنم و دیشبش حدود بیست ٫ سی لغت رو معنی انگلیسی شون رو در میارم و سرکلاس می گم. می شینم ردیف اول و زل می زنم تو چشم استاد و هر چی میگه سریع جواب سوالش رو می دم!!متن درس که تموم میشه یه نفر می پرسه:  استاد اینجا تو پاراگراف ۲ گفته قطر الکترون ۳ برابر پروتونه ولی تو پاراگراف بعدش گفته حجم الکترون هم ۳ برابر پروتونه. اگه قطرش ۳ برابر باشه که حجمش ۹ برابر میشه. استاد هم که مثل اینکه خیلی دوست داشته عضو هیئت مولفین کتاب باشه ولی گویا راهش ندادند و دائما از کتابی که تدریس می کنه اشتباه می گیره فکر می کنه که بلهههههه. این نکته رو فقط همین دوست عزیزمون فهمیده و آلبرت هم مخش به اینجا ها نمی کشیده. یک کشف علمی خیلی بزرگ رخ داده و خلاصه علم زیر علامت سوال رفته.کلی به به و چه چه و اخر کلاس هم میگه: بله آقای فلانی شما هم که توی این جلسه ارزیابی شدین و بالاترین نمره رو گرفتید . ای آدم لجش می گیره. تازه به این نکته گیر ندادم که اگه قطرش ۳ برابر باشه حجمش ۲۷ برابر میشه نه ۹ برابری که ایشون گفته.بعدش هم کسی که متن رو نوشته دکترای زبان داشته نه فیزیک وشیمی که! خلاصه ما هم که همه تلاش هایی که کردیم از دماغمون زده بیرون از کلاس می آیم بیرون و می گیم : بعضی از استادها واقعا حال آدم رو به هم می زنن.( فقط خواهشا نگید که تو به خاطر نمره که درس نمی خونی٫ به خاطر خودت درس می خونی و جوابش رو  می بینی و از این حرفها که بشنوم فحش میدم!!!)  

*************************************

خیلی فکر تو سرم هست که بنویسم ولی احساس می کنم باید کاملا پخته بشه. خیلی زوده واسه مطرح کردنشون.باید حسابی بالا پایین کنم. واسه همینه یه مدته مطلب ندادم. مسائلی از جمله :   هشت سال دفاع مقدس و حقیقت بسیج و دینداری و (آقا مثل این که من خیلی تنم می خاره.)

بگذریم. رفتم تو یکی از این سایتهای تشخیص شخصیت و تست دادم. البته خیلی از سوالهاش کلیشه ای بود ولی خب به نظرم درست بهم جواب داد. نظر شما چیه؟ درست گفته ٫ یا نه؟

مرموز ٫ زیرک

(تاثیر پذیر، درون گرا، آرمان گرا، احساسی)

تو یک تیپ "مرموز و زیرک" هستی. کم حرف و با قوه تخیل زیاد. تو اصولاً شخصیت خجالتی و ساکتی داری. تو علاقه زیادی به حقایق، وقایع و کلا چیزهایی که در اطرافت می گذرد نداری ولی در عوض جهانی درونی برای خودت ساخته ای که کاملا پیچیده و باشکوه است.

قدرت خلاقیت و حس نیرومندت، باعث شده که شخصیتی قوی داشته باشی که اگر کسی تلاش کند تو را بشناسد، حتماً این شخصیت قوی را می بیند. البتّه کمتر کسی چنین تلاشی می کند، چون مردم معمولاً فکر می کنند که در زندگی آدم ناموفقی هستی بر خلاف زندگی حقیقی ات.برای همین هم، جوان! سعی کن با خودت کمتر حرف بزنی و با مردم بیشتر ٫ تا اینکه زندگی واقعی تو را بشناسند. 

http://www.1be1.com/personality/index.php

و هم چنان به این فکر می کنم که:

از کجا باید شروع کرد قصه عشق رو دوباره

                                                                تا همه بغض های عالم سر عاشقی نباره....

 رسول

معرفی

سلام

به دلیل مسائل امنیتی حذف شد...

موفق و منصور

 ***********************************************************************************************

رسول