گذشت...

اگه بخوام احساس و تجربه ای که از 10 ماه گذشته(منظورم از شروع دوران دانشجوییه)و حادثه هاش دارم رو بگم
:بهترین بیانش یه جمله از کتاب کافه ای زیر دریاست که میگه
شبی در کنار دریای بریگانتس قدم می زدم...نمی دانم در جستجوی چیزی بودم یا کسی در تعقیبم بود ، یادم می آید ...دوران سختی بود اما من به دلایلی که از عجایب روزگار است خوشبخت بودم
...همین
:و حرف آخر
...به کجا چنین شتابان

خط...

گاهی آدم خسته میشود . قدم هایش را کند می کند . سرش را پایین می اندازد .

دست هایش را بالا می آورد و با چشم های بسته منتظر می ماند .اتفاقی نمی افتد.

کسی شلیک نمی کند . کسی اشک نمی ریزد. کسی دست نمی زند. کسی حتی لنگه کفش پرت نمی کند. آسمان برای بخشیدنت به حرف نمی آید . زمین برای بلعیدنت دهن باز نمی کند . رونالدینیو گل می زند . نور به خط راست سیر می کند . مگس دست هایش را به هم می مالد . دنیا شانه هایش را بالا می اندازد و با همه مولفه هایش به حرکت ادامه می دهد . شاید فقط سنگریزه ای که باید با ضربه کفش تو ،توی آب می افتاد ، باید تا گذر رهگذر بعدی منتظر بماند ،یا قندی که باید برای کار انقباض ماهیجه های پایت می آمد ،در پهلوهایت به چربی تبدیل شود. یا ...

گاهی آدم خسته می شود . با چشم های بسته و در بی تفاوتی نسبت به دنیا به پشت سرش فکر می کند . به خطی که ازگذشته تا زیر پایش آمده است . به پهنایش ،به پررنگی و کم رنگی گاه و بیگاهش، به پیچ و خم بازیگوشانه و بی هدفش ،به قدم هایی که برداشتنشان خط را طولانی تر می کند ، و...

گاهی آدم خسته می شود . چشم هایش را باز می کند و در ازدحام دنیا به جلوی پایش خیره می شود . سنگریزه منتظر است ....

سیم آخر....

به شدت نیازمند هرگونه محبت از نوع گفتاری ٫ عملی ٫ رفتاری و.... هستیم.

به شدت نیازمند هرگونه مواد اشک آور از جمله پیاز٫گاز اشک آور و شامپوی سوزاننده ی چشم و ....هستیم.

به شدت  نیازمند اسباب اثبات حضور و مطرح کردن خود از جمله سیگار ٫ شلوار تنگ ٫ ژل بی نهایت ٫ زیر ابرو برداشتن ٫ خط لب کشیدن ٫لباس کوتاه ( طوری که نافمان بیرون باشد) ٫ مدل موی عجیب!٫ صدای بسیار بلند ضبط هنگام رانندگی و ....هستیم.

به شدت نیازمند هر گونه مواد توهم زا از جمله ایکس ٫ لاوپارتی و ... هستیم.

به شدت نیازمند هرگونه مواد مخدر و نئشه کننده و بی خیال کننده هستیم.

به شدت نیازمند هرگونه محبت هستیم.....

از یابنده ی خود تقاضا دارم دگمه ری استارت مرا بزند و در نزدیک ترین صندوق پستی ام بیاندازد....

شیشه ای می شکند

یک نفر می پرسد     چرا شیشه شکست؟

مادر می گوید ....شاید این رفع بلاست.

یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.

شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه مغرور شکست ٫ عابری خنده کنان می آمد.

تکه ای از آن را بر میداشت مرهمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم....

هیچ کس هیچ نگفت و غصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟

دل من سخت شکست اما ٫ هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟