بد شانسی...

چرا باید دقیقا همون وقتی که دانشگاه بعد مدتها داره ما رو می بره اردو ٫ اونم کجا شمال! خانواده ی ما هم باید دقیقا تصمیم بگیرن که برن شمال؟!  امروز ده دفعه تصمیمم رو عوض کردم که بالاخره چی کار می کنم. سر در گمی و اینکه نمی دونی باید کدوم رو انتخاب کنی خیلی اذیت می کنه.  از طرفی به خانواده حق می دم ٫ و از طرف دیگه مزه ی اردوهای دانشگاه هنوز زیر زبونمه. خیلی جالبه که دو تا از رفقا هم بهم میگن که اگه ۵شنبه بیکار بودی بریم بیرون. یکی دیگه هم که یه شام به ما بدهکاره دقیقا همون ۵ شنبه رو برای انجام این فریضه الهی!!! انتخاب کرده و از طرفی ۴شنبه شب هم جلسه هفتگی دوره ماست. این همه دقیقا همش توی یه هفته! هنوز تصمیم نگرفتم ولی حالم خیلی گرفته است....

چرا باید همیشه این مردم باشند که قربانی بشوند. قربانی تصمیمات نادرست مسئولین! این که ما خیلی وقت پیش اومدیم کارخونه ی تولید ماشین راه انداختیم که الان بعد از مدت خیلی زیادی هنرمون اینه که سمند می سازیم می دیم بلاروس و سوریه!! بعد آقایان منت سر ملت بیچاره می گذارند که ما سالیانه فلان قدر سوبسیت (یارانه) بنزین به شما می دیم. آخه مردک اگه نمی دادی و بنزین همون لیتری ۶۰۰ تومان بود که دیگه کسی نمی اومد ماشین ۴۰۵ ات رو بخره که فرت و فرت آتیش می گیره. اندر فواید کارخانه های تولید ماشین زیاده؛ البته به شرطی که کلمه ی اول جمله ی قبل رو جداجدا بنویسیمی دونی چقدر هزینه کردیم!!! اگه این هزینه رو روی تولید  لوازم پزشکی می گذاشتیم الان می تونستیم دستگاه ام آر آی بسازیم و صادر کنیم و دیگه مجبور نباشیم هر کدوم رو دونه ای تقریبا ۵۰۰ میلیون بخریم!!! حالا که شده....

من اگه قبل از انتخابات ازم می پرسیدند که آقارسول اگه شما رییس جمهور شوید به حجاب خانوم ها و جوانان کار خواهید داشت و من جواب می دادم که بابا اینقدر مملکت مشکل داره که اینها چیزی نیست و رییس جمهور می شدم  هیچ وقت غیرتم بهم اجازه ی همچین کاری نمی داد ولی چیزی که زیاده رو!!!!

سایپا برد و قهرمان شد. حق علی دایی بود. جالبه که تو برنامه ی نود همه شروع کردند از ایشون تعریف کردن! همون هایی که بعد از جام جهانی هرچه خواستند گفتند 

از حاشیه متنفرم در صورتیکه بعضی ها عاشقشند. جواب من رو هم می دهند که این حرفها حاشیه نیست اصله. آری راست می گویی....

همین الان اس ام اس اومد جمعه برنامه توت خوری و ناهاره. این یعنی بد شانسییییییی

دلم برای خیلی ها تنگ شده حتی....

صدای شکستن قلبم را نشنیدی 

چون غرورت بیداد می کرد

اشک هایم را هم ندیدی

چون محو تماشای باران بودی

ولی امیدوارم اینقدر در آیینه مجذوب زیباییت نشده باشی تا حداقل زشتی دیو خودخواهیت را ببینی.......

باشد که با دیگران چنان نکنی که با من کردی....

 

 

 

نزدیک است...

مرگ نزدیکه٫ خیلی نزدیک. تو این هفته دو بار طمع نزدیکی مرگ رو چشیدم. یکی اش وقتی بود که داشتم بچه ها رو می رسوندم جلسه هفتگی که اگه یه ذره دیر جنبیده بودم ماشین راحت چپ کرده بود و تو اون سرعت با اطمینان کامل می تونم بگم که هممون مرده بودیم . البته بعد از این حادثه همه گفتند رسول به رانندگی ات ایمان آوردیم ولی بنده خداها نمی دونستن که تو اون لحظه قلبم افتاده بود تو شلوارم!!! یکی دیگه اش هم این بود که یه دزدی تا پشت در خونه ما اومده بوده ولی نمی دونم چرا نیامده تو و حساب من رو برسه! خلاصه خدا سومیش رو به خیر کنه. موضوع مرگ از موقعی افتاد تو فکر اینجانب که فهمیدم برای رفتن به اردوی جهادی باید وصیت نامه بنویسیم. وای وحشت دارم از این کار. من اصلا رو جهادی این جوری حساب نمی کنم که سفریه که ممکنه برگشتی نداشته باشه. الان می فهمم که جبهه رفتن چه کاری بوده ها. با پای خودت بری سفری که بدونی ممکنه برگشتی نداشته باشه! آخه بابا خیلی زوده. هزار تا امید و آرزو دارم. هزار هزار تا وابستگی دارم به این دنیای لعنتی. سخته بدونی نباید به این دنیا دل ببندی ولی خب بستی٫ دل کندن سخته.

 

عجب کاریه این کار معلمی. اونم تو مدرسه ای که اون رو از خودت می دونی. حیف که نمی خوام این کار رو ادامه بدم. و گرنه هم استعدادش رو داشتم هم علاقه اش رو! کار کردن یه بحثه٫ رشد شخصیتی خودت یه بحث دیگه است. اینکه باید به حرفهایی که به بچه ها می زنی عمل کنی و ناخودآگاه این کار رو می کنی٫ همین کار -بخوای نخوای- باعث رشدت میشه. خیلی لذت داره با افراد مختلف و طرز زندگی کردن های مختلف آشنا بشی.تنوع و شادابی ویژگی های فوق العاده ایه توی این معلمی. امور تربیتی : چیزی که خیلی دوست داشتم ادامه بدم ولی بالاخره تصمیمم رو گرفتم. من رو برای این کار ساختند ولی ادامه نمی دم. آینده ای که برای خودم مد نظر دارم با این کار به دست نمی آد.فعلا هستم ولی هرجا ببینم داره یه ذره جلوی اهداف بلند مدت رو می گیره ٫ خداحافظی خواهم کرد با این کار...

امسال هم عید پیش خانواده ام نیستم. پست بعدی آماده بود ولی این فی البداهه اومد و انتشار یافت.

گاهی قصه‌هایی هستند که هیچ‌وقت کهنه نمیشوند. درست مثل زخم‌هایی که همیشه تازه می‌مانند و تنها تلنگری می‌طلبند تا سر باز کنند و تا مغز استخوانت را بجوند ... گاهی٬ از خودم میپرسم چند سال دیگر باید بگذرد تا من دوباره این قصه/این نامه/این شهر /این آهنگ/ این تو را بخوانم و اینگونه نلرزم. واقعاً چند سال؟

 

وقت تنگ است ای عزیز؛

سلام

چقدر زود میگذره! هیچی نشده می بینی دو هفته از مطلب قبلی که دادی گذشته! اینقدر توی این دنیای پر زرق و برق غرق شدم که فقط دارم جلو می رم. یه جایی به قول معروف باید ترمز دستی رو بکشم و بگم : آهای رسول کجا؟ چی کار داری می کنی؟ واسه ی چی؟هر روزم مثل دیروزم شده. ساعات کارهایی که تو روزهای مختلف می کنم ثابته.با این حال خسته کننده نیست چون اصل موضوع مشخصه ولی هر بار به یه نحوی انجامش میدم.یا بهتره بگم هر کدوم یه جور جذابیت دارن که باعث میشه از انجام دادنشون خسته نشی و در عوض از انجام خیلی کارهای دیگه که مهم تر هستند جلوگیری می کنن.فقط دارم به سرعت جلو می رم. ساعت فکر کردن ندارم. یادمه قبلنا بیشترین کاری که تو روز انجام می دادم همین فکر کردن بود. ولی حالا اینقدر این دل مشغولی های زندگی ام زیاد شده که هیچ جایی برای فکر کردن باقی نمی گذارن. هر روز صبح میرم دانشگاه و  دیدن رفقا و چرت و پرت گفتن و خندیدن٫  نشستن سر کلاس و بدو بدو برو ناهار رو بخور که به کلاس ساعت یازده و نیم ات برسی! (بالاخره ۲۰ واحد این مشکلات رو هم داره) بعد دوباره از این وره دانشگاه باید بدویی اون ور (ولی همین وسط خودش کلی خاطره است که برام می مونه)بعد هم که کلاست تموم میشه  یه ذره خوش بگذرونی و بری خونه و درس بخونی که عقب نیفتی. از خاطرات هفته ی امتحانات ترم قبل بگم که تا به حال اینقدر فشار بهم نیومده بود . یه شب بود که با سه تا چیپس و ماست موسیر سپری شد. یه شب دیگه به اس ام اس بازی با رفقا گذشت که ببینیم کی کم میاره و می خوابه و ... ولی هر چی بود سپری گشت و خدا رو شکر بیشتر از انتظار واسم شادی آور شد.

یه چند مدتی هست دارم تو دبیرستان مفید ۳ کار می کنم . کار کردن با بچه هایی که زیاد باهات اختلاف سنی ندارند ٫ به عنوان یه فردی که داره از بالا بهشون نگاه می کنه برام لذت بخشه. اینکه ببینی یه نفر داره دقیقا همون اشتباهی رو می کنه که تو وقتی هم سن اون بودی کردی٫ می خوای با تمام وجودت بهش بگی که داره اشتباه می کنه ولی یادت می افته که کسانی هم بودند که به تو این حرف رو می زدند ولی تو کار خودت رو می کردی. این تو رو به چالش می کشه. اینکه چطور باید باهاش ارتباط برقرار کنی که حرفت رو قبول کنه. خودت رو می بری تو اون دوران٫ فکر می کنی که چه حرفهایی باید بهت زده می شد که نشد و سعی می کنی برای اون نفر دقیقا همین حرف ها رو بزنی..... تو این رابطه ها می فهمم که اگه می خواستم٫ چطوری می تونستم با معلمام بیشتر رفیق باشم. یه سری فکرهایی هم بود که ما میکردیم و معلمامون بهمون می گفتن این خبرها نیست ولی ما باور نمی کردیم ٫ منتهی حالا می فهمم که واقعا این خبرها نبود. باید با زبون خودشون باهاشون صحبت کنی. باید بهت اعتماد کنند و چه راحت این کار رو می کنن! باید باهاشون رفیق باشی. حرفت رو قبول داشته باشند. به خاطر معرفت و رفاقتی که باهات دارند می تونن سخت ترین کارها رو بکنن ولی با زور هیچی. تازه اینجا درک می کنم که می گن تنبیه و زور می تونه نتیجه ی برعکس بده ٫ یعنی چی!

زیادی دارم با این کار اخت می شم. از سال دوم دبیرستان معلمی رو دوست داشتم ولی آینده ای که می خوام بهش برسم توی معلمی نیست. جذابیت این کار اینقدر زیاده که اگه کامل داخلش بشی دور شدن ازش برات سخته. به همین خاطر سعی می کنم راجع به انتخاب این دو موضوع فکر نکنم. به قول معروف صورت مسئله رو واسه خودم پاک کنم. فردا که وارد بازار کار مربوط به رشته ام بشم ازم می پرسند چقدر توی این کار تجربه داری. و منی که الان دارم تو جای دیگه کار می کنم می گم هیچی... کی تضمین میده که اون موقع به الان خودم خرده نگیرم که چرا رفتی دنبال این کار ؟ از فکر کردن راجع به این موضوع فرار می کنم. فعلا با همین وضع می رم جلو تا ببینم ترم بعد چی پیش می آد. می دونم کارم اشتباهه ولی چه کنم٫ نمی تونم تصمیم درستی بگیرم.انداختن عقب شاید بهترین کاری ه که الان می تونم بکنم. حالا هر چی دارم رو خوب نگه دارم و همین چیزها رو از دست ندم تا اینکه بعدا ببینم کدوم رو باید به نفع دیگری حذف کنم. یه زمانی یکی از معلمام بهم گفت تاثیری که مفید (دبیرستانم) تو دوران معلمی واسم گذاشت خیلی بیشتر از دوران دانش آموزی امه. و من اون موقع فکر می کردم که آخه مدرسه مگه به معلمانش چی می تونه یاد بده؟ ولی واقعا حالا می بینم حرف درستی بود. صحبت با بچه هایی که ازت راهنمایی می خوان دقیقا تو مسائلی که تو الان درگیرشون هستی باعث میشه بفهمی حرف زدن کار خیلی راحتی ه ٫ ولی کو تا عمل . همین مسئله که همش یه سری حرف بزنی باعث میشه به حرف های خودت بیشتر توجه کنی و از اون مهمتر عمل کنی. استفاده از مراسم و چیزهای دیگه ای که قبلا واقعا نمی دیدیشون ٫ از نکات خیلی مثبت معلمی است. ولی آینده ای که دوست دارم بهش برسم چی...

اگه تا پنج شبنه برسم برم مدرسه ٫ تو اردو جهادی ثبت نام می کنم ولی اگه نرسم ثبت نام نمی کنم. چقدر بی خیالی! اگه بطلبه جور میشه میرم اگه نخواد هر کاری هم که بکنم نمی تونم برم. امروز قرعه کشی حج دانشجویی بود و متاسفانه اینجانب لیاقت پیدا نکرد که مشرف بشه ولی چون روم زیاده به هر در دیگه ای می زنم تا بتونم سال دیگه برم. جالبه دفعه ی قبل که رفتم زیاد استفاده نکردم بعد که از دستش دادم فهمیدم عجب چیزی بود. کاش هیچ وقت برای انسانها این موضوع وجود نداشت که بعد از از دست دادن یه چیزی قدرش رو بدونن....

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست     

              گاه سکوت است و گاه نگــــــاه

                     غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست

                                                   که گاهی نمی توانیم

                                                              درچشمهای یکدیگــرنگــــاه کنیم ... 

ترشحات ذهنی....

سلام

(خیلی وقته که اول نوشته هام سلام نمی نویسم. حالا هم نمی دونم که حقیقتش باید این کار رو بکنم یا نه)

بیر: امتحانات پایان ترم داره یواش یواش میاد و به دنبالش اضطراب خاص خودش رو هم میاره٫ البته نه خیلی ولی خب بالاخره یکی از مولفه های امتحان هم همین اضطرابشه دیگه!

ایکی: میدونی ! داره خوش می گذره. من خوش نمی گذرونم ها. خودش داره خوش می گذره. یعنی بخوام نخوام تک تک لحظه ها داره خاطره میشه.خاطره هایی که هیچ کدومش بوی تکراری بودن نمی ده! بوی خستگی از این که ای بابا اینکه کار هر روزمونه. همه چی تنوع داره. حالا اینکه آدم توی این دنیای پر تنوع غرق بشه ٫ خوبه یا نه رو کار ندارم ولی خب چیزیه که الان هست.حالا شاید این حس به دلیل عوض شدن محیط ایجاد شده باشه ولی اگه اینطور بود باید خیلی وقت پیش ها از بین می رفت. شایدم این وابسته به شخص شخیص بنده باشه ٫ چون خاطره ها رو ما میسازیم دیگه ٫ پس آیا واقعا اگه نخوایم می تونیم خاطره ساز نباشیم؟! نمی دونم می تونم منظورم رو برسونم یا نه؟! می خوام بگم تا اینجا روزی تو دانشگاه نبوده که خاطره ای اعم از شیرین یا تلخ نداشته باشه ولی خب دبیرستان روزهایی داشت که می رفتی و دقیقا همون کارهای دیروزت رو می کردی. یعنی کارها کاملا واست تعریف شده بود.( البته به این نکته هم اشاره کنم که دبیرستان هم خیلی روزهای خوبی داشت و به نوبه ی خودش حال می داد ).ببین وقتی شما یک کار رو خیلی زیاد انجام بدی انجام این عمل به یک قسمت مغزت منتقل میشه که انجام دادن اون دیگه نیاز به فکر کردن نداره. مثلا رانندگی : اولش خیلی دقت می کنی که پاتو آروم از کلاچ بیاری بالا و گاز رو فشار بدی تا ماشین خاموش نشه و این حرف ها ولی بعد از گذشت یه مدت خودت می فهمی دیگه به این که داری کلاچ رو جابجا می کنی فکر نمی کنی. یا مثلا برای خودم اتفاق افتاده که الله اکبر نماز رو که گفتم رفتم تو فکر به یه موضوعی و یه دفعه که چشم باز کردم دیدم رکعت آخر نماز هستم و دقیقا تمام ذکرها و اعمال نماز رو هم کاملا درست انجام دادم. می فهمی یعنی خودش انجام می شه و تو حواست بهش نیست و این به خاطر تکراری بودنشه. ولی خب این از مزیت های دانشگاهه که تا میای بهش عادت کنی تموم میشه. این (ترم) و قرتی بازی ها تو دبیرستان هم بود ولی ما که زیاد ترم حالیمون نبود و ترم یک و دو واسمون فرق نمی کرد ولی خب دانشگاه تا اومدیم ببینیم چی به چیه ترم یک تموم شده !

چقدر درس خوندن واسه کنکور خوب بود.البته من که درس نمی خوندم. ولی همین که هدفمون مشخص بود خیلی خوب بود. الان هم هی راه بریم بگیم واسه فوق لیسانس می خوام بخونم و فلان ٫مثل کنکور نمیشه.

اوچ: هر روزی که می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که ایران جای ماندن نیست ، آخه تا کی بنازیم به حافظ و سعدی و اصفهان و کورش و انقلاب و هشت سال دفاع مقدس و.... بابا به خدا تموم شد. همه شون مرده اند. اسم خلیج فارس رو هم ازمون گرفتند و ما هم قدرت پس گرفتنش رو نداریم. الان چی داریم که ساخته ی دست خودمون باشه و به عنوان یه افتخار در دنیا ازش بشه نام برد  (حتما سمند؟!) چی داریم که تا اسمش بیاد همه یاد ایران بیفتند؟ قدرت مند ترین در خاور میانه؟ کدوم خاورمیانه؟ خاورمیانه ای که اعرابش تو حرمسراهاشون شکم گنده می کنند و امریکا هم یک پا در افغانستان و یک پا هم در عراق داره می .... به ایران! تازه همین قدرتمندترین در خاورمیانه رو هم دروغ می گیم! می دونی رفیق ارمنی ام می گفت: تو ارمنستان امنیت از ایران خیلی بهتره. مثلا یه دختر می تونه ساعت 2 شب کامل تو شهر راه بره و قدم بزنه بدون اینکه اتفاقی براش بیفته. بعدا بیا روزنامه های ما رو نگاه کن که هر روز کلی از صفحات خودشون رو به حوادث اختصاص می دند. چی بگم! به چی دل ببندیم. به خانواده؟ رفقا؟ چقدر؟ آره تو این مملکت بزرگ شدی ولی مطمئن باش ضررهایی که بهت رسونده خیلی بیشتر از سودهاییه که ازشون استفاده کردی. کی اینجا به تو اعتماد می کنه؟ کی قبولت داره؟ همه فکر می کنن می خوای سرشون رو کلاه بذاری . تازه این برای وقتیه که تو بخوای براشون کار کنی. اگه کسی بخواد واست کار کنه که اگه زرنگ نباشی کلاهت پس معرکه اس! واقعا خندم می گیره از اینها که ایران رو برای آثار باستانی و فرهنگ و ملت پیش از این دوست دارند. ملت قبل برای تو چی کار کردند؟ فوق فوقش به زور یک خودکامه کاخی ساختند و برات گذاشتند تا الان موزه بشه و از خارج توریسته بیاد و پولش رو هاپولی کنیم. تازه مطمئن باش اگه گذشته گان می دونستند که آثار باقی مانده شون بعدا ایجاد درآمد می کنه حتما اونها رو هم از بین می بردند. من واقعا از این جماعت دایناسورها تشکر می کنم که تو این منطقه از دنیا مرده اند تا امروز ما بیاییم و از نفتی که باقیمانده آنها است کسب درآمد کنیم که اگه همین رو هم نداشتیم....

 

دورت: خیلی ها را دوست دارم و خیلی هم دوست دارم. می خواهم برایم بمانند و برایشان بمانم. گاهی حس می کنم دلم به سمت بعضی هاشان کشیده می شود به حدی که سعی می کنم با به آغوش کشیدنشان بر آورده اش کنم. آن دوستانی که این تجربه را داشته اند که بی موقع بهشان زنگ زده ام و یا پیام عشقولانه!! فرستاده ام این را می دانند. کتمان نمی کنم که خیلی وقت ها این حسم موقتی بوده است اما گذشت زمان حس مرا نیز تقویت کرده است و درصد خطایش را تقلیل داده. دوست ندارم ازشان -که کم هم نیستند- نام ببرم  به این دلیل که شاید رفتارشان با من تصنعی شود و شاید به دلیل احساساتی بی احساس بودنم!(به نقل از...)

 

*حرف زیاده ولی عمرا یه سری تا همین جاش رو هم نخوندن چه برسه به اینکه دو سه تا پاراگراف دیگه هم بهش اضافه کنم. می ذارم واسه بعد....

 

 

در گذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ                                     

 دست ناخورده به جا می ماند

زندگی = کنکور ؟

اگه تابحال کنکور داده باشید میدونید که علاوه بر ۱۱ سال تحصیل مداوم تا قبل از کنکور باید سال آخر را شبانه روز تلاش کرد و درس خوند تا بتونید در آزمون کنکور موفق باشید.

نکته جالب کنکور در این است که شما یکسال زحمت می کشید تا ماحصل زحمات خودتون رو توی یک امتحان چهارساعته بگیرید.

فرض کنیم که شما توی کنکور موفق شدید و وارد دانشگاه هم شدید. بعد از چهار سال درس خواندن دوباره باید از پس کنکور فوق لیسانس بر  بیایید. یعنی دوباره حدود ۶ ماه تلاش شبانه روز انجام دهید تا در کنکور موفق شوید. حال اگر شما در کنکور اول موفق نمی شدید طبیعتا وارد دانشگاه هم نمی شدید و مجبور بودید یکسال دیگه تلاش کنید تا بتوانید در کنکور سال بعد موفق باشید.

اینها رو گفتم تا یک شبیه سازی با روال زندگی انجام دهم. شاید بنظر خیلی از شماها و البته من خیلی از روزهای زندگی شبیه هم هستند و به قول معروف برنامه های فردا و پس فردای زندگی روشن و معلوم هستند و شاید خیلی جذابیتی نداشته باشند اما اگر با داستان کنکور یک مقایسه ای انجام دهیم می بینیم که روزهای قبل از کنکور هم خیلی شبیه هم هستند. شما صبح از خواب بیدار میشید تا ظهر درس می خونید. استراحت می کنید. تا شب درس می خونید و دوباره می خوابید. درست شبیه یک ماشین مکانیکی. اما کسی از این وضعیت تکراری شکایتی نمی کنه چون همه می دونند که همه این روزهای تکراری مقدمه ای هستند برای رسیدن به یک موفقیت - قبولی کنکور- همه می دونند که اگر این روزهای تکراری قبل از کنکور رو از دست بدهند. موفقیت رو از دست داده اند. همه یکسال تلاش میکنند تا در یک آزمون چهار ساعته طعم موفقیت رو بچشند. توی زندگی هم این قانون برقرار است یعنی باید روزهای تکراری و شبیه هم رو از دست ندهی تا بتونی توی زندگی به موفقیت دست پیدا کنی. در حقیقت آنچه که در طی این روزهای تکراری کسب می کنی تورو برای پیروزی توی یک امتحان آماده می کنه. امتحانی که شاید مدتش چند دقیقه بیشتر نباشه. اگر تو این روزهای تکراری رو از دست دادی اونوقته که توی امتحان جا می مونی. این شکست توی امتحان نه تنها باعث می شه که امتیازات اون امتحان رو از دست بدهید بلکه باعث میشه اجازه ورود به امتحانات سطح بالاتر را از دست بدهید. همانطور که تا در کنکور سراسری قبول نشوید اجازه کنکور فوق لیسانس رو نخواهید داشت.

یک شباهت دیگری هم بین کنکور و زندگی وجود دارد و آن اینکه ماحصل زحمات فرد در یک امتحان چهار ساعته تعیین می شود چهار ساعتی که برای شما که مشغول امتحان هستید حیاتی است اما همین چهار ساعت برای کارمند و بقال و ... مثل بقیه چهار ساعتهای تکراری دیگر است. توی زندگی هم لحظاتی وجود دارد که برای شما به منزله امتحان بحساب می آید حال آنکه برای سایر افراد و نزدیکان شما این لحظات مثل بقیه لحظات زندگی است. پس حواستون به این لحظات حساس زندگی باشه.

کنکور یک تفاوتی هم با زندگی واقعی داره و اون هم اینه که زمان کنکور معلومه مثلا ۹ تیر ۱۳۸۵ ساعت هفت ونیم صبح.اما زمان امتحانات زندگی نامشخصه و درست لحظه ای که انتظار اون رو ندارید زمان امتحان فرا می رسد. این وضعیت کار رو مشکل می کنه چونکه باید هر لحظه آماده باشید

 

 نگو بار گران بودیم و رفتیم                               نگو نامهربان بودیم و رفتیم

 آخه این حرف ها دلیل محکمی نیست             بگو با دیگران بودیم و رفتیم...