این غزل حافظ منو کشته:
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون تر نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع ازین افسانه بی قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار و مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدارست و رنگ خون نخواهد شد
رسول
شعر زیبایی بود.
بابا ایول...خوب بلدی بلوا بپا کنی...قشنگ بود...
آستین بالا بزنیم؟کافیه سر بجنبونی و ما دست به کار بشیم...الحمدلله هم که عاقد داریم...حضرت پیر هرات چند وقتیه بیکار شده...بعد از چند ساعتچون نخواهد شدها به چون که خواهد شد تبدیل میشه.در هر صورت آماده ایم.
بابا محرمه!! ان شاء الله بعد از محرم و صفر چشم
تو واسه کسی که دوستش داری شعر می نویسی ؟
شما که خودت عاشقی باید بدونی
عشق چیزی نیست جز یه غریزه و هر چه از غریزه برخیزد تباه است...
خیلی ....
خدا حضرت حافظ رو بیامرزه...شعر زیبایی گفتد. البته فکر می کنم وصف حال شما نباشد قبلا طور دیگری می نوشتی.
یاحق
اصلا امکان نداره خودت رو به من معرفی کنی؟! علاقه مند شدم بدونم