رفتی ٫ نموندی بی وفا

یه روز بهم گفت:

<< می خوام باهات دوست باشم؛ آخه می دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام>>

بهش لبخند زدم و گفتم:

<<آره می دونم. فکر خوبییه. من هم خیلی تنهام>>

یه روز دیگه بهم گفت: << می خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می دونی من اینجا خیلی تنهام>>.

بهش لبخند زدم و گفتم :<<آره می دونم. فکر خوبییه . منم خیلی تنهام>>.

یه روز دیگه گفت: << میخوام برم یه جای دور ٫ جایی که کسی که مزاحمم  میشه نباشه. تحمل کن.بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا.آخه می دونی. من اینجا خیلی تنهام.>>

براش  لبخند زدم و گفتم: <<آره می دونم. فکر خوبییه. منم خیلی تنهام.>>

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم .

الان به من میگه :<<من شما رو میشناسم؟من از اون جا که رفتم تمام خاطرات تلخ گذشته ام رو فراموش کردم .داشتیم داشتیم رو بی خیال! داریم داریم رو بچسب.......آخه می دونی من الان خیلی رفیق دارم.>>

بهش گفتم باشه بی خیالت می شم.آخه می دونی . تو خیلی بی وفایی... 

***********

هیچ کس نمی تونه به دلش یاد بده نشکنه ؛ ولی حداقل من یادش دادم که وقتی شکست لبه های تیزش دست اون کسی رو شکستش نبره!!!

رسول

نظرات 10 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 15:08 http://toranj.blogsky.com

رسول عزیز خیلی خوب و به موقع نوشتی. برای الانی که ما همه داریم میریم یه جای دور و حرف دله که ۶ ماه دیگه دوستای تازه و ببخشید شما؟؟!!!
اون چیزی رو که یاد گرفتی کاشکی همه بلد بودند! تو روابط امروزه خیلی لازمه یه ضرورته و شایدم تبدیل یه عادت بشه.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی....

از تعریفت خیلی ممنون
ما دانش آموز شماییم...هفت شهر عشق را عطار گشت.ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

کورش سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 15:48 http://www.vulturek.blogsky.com/

بی وفا نیست
عاقل ه
...
می دونم چی می گی. ولی بهترین راه اینه که بهش حق بدی و به گذشته ی خودت ببالی و افتخار کنی.

خیلی بی معرفتیه اگه بگی عاقله!!!شاید بهتر بود بگی: عقلش رو به احساسش ترجیح میده.اینطوری بهتر بود.چون من هم از عقلم استفاده می کنم ولی تو تصمیم هام احساسم بیشتر دخیله تا عقل....
منم بهش حق دادم و به گذشته خودم بالیدم که بی مزد و منت خدمت کردم ولی ای کاش
: مباد کس را مخدوم بی عنایت!!!

رضا چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:17 http://delshodegan.blogsky.com

چه دلی ... به به .. یه دل شکسته ... چه حالی می ده!!!(ببخشید ... شوخی کردم !)
نگران نباش ...یه روزی یکی میاد لبه های این دل شکسته رو با دستان ظریفش صیقل می ده...
شاید امروز ... شاید فردا ... شاید دانشگاه ... شاید تو ... .
ولی خیلی هم دور نیست .... همین دور و براست .. .

به نظر تو من باید بگردم دنبالش ؟ یا اون باید بیاد؟

امیرحسین چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:20

اول می خواستم واسه حرفای تو گریه کنم حرفای علیرضا آتیشم زد(افکت مداحا!!)
تورا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
مطمئن کنیم هم دیگه رو که هیچ وقت به اونی که علیرضا گفت نمی رسیم. یا علی...

امیر حسین بوی همین چیزی که علیرضا گفت داره یواش یواش می یاد؟!می ترسم. ولی خب . ارتباط هام بعد از فارغ التحصیلی یه دنیا با قبلش فرق کرده. کسانی که باهاشون ارتباط داشتم ٫ خبری ازشون نیست. ولی کسانی که باهاشون هیچ ارتباطی نداشتم دارن میان پیشم؟! موندم چی کار کنم؟؟

سعید چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:00

سلام رسول
نه که اول دعا می کردیم بیام مدرسه تو را نبینیم(شوخی می کنم) اما حالا باید ازت بخواهیم که یه روزبیای ببینمت اون قدرکه بد نشدی که آسمون به زمین بیاد. آره هممون چندوقت دیگه احساس تنهایی میکنیم. اما هنوز تا آن روز وقت هست وقت هدر نده!!!!!

اگر هست با ما ترا رای جنگ مرا با تو رعنا سر جنگ نیست
اگر نیست در قلب من جای تو روم جای دیگر جهان تنگ نیست
نه بابا آقا سعید من سرم شلوغ بود وگرنه می دونی که مدرسه رو می گذاشتم رو سرم!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:35

اگه نگفته بودن که این عشق زمینی زمینه رو برای آینده آماده میکنه .... خوب... این هم برام کافی نبود.
اما به کمک احساسی که خودم از یک تجربه این چنینی دارم و درکش کردم... میتونم این حرف هات رو تحمل کنم.
وگرنه به حرف هات میخندیدم...

آره . خودم هم به بعضی از کارهایی که تا اینجا کردم می خندم!! یعنی به بچه بازی هایی که کردم!! خب این یعنی چی؟

پیام چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 http://insunset.blogsky.com

۱.Forfeit the game
Before somebody else
Takes you out of the frame
معنی شعر بالا بد نیست...
۲.Do I trust some and get fooled by phoniness
Or do I trust nobody and live in loneliness
پرده های خیال را به کناری بزن ان کس که به او دل داده ای توهمی بیش نیست...او وجود ندارد مرده بگذار فقط خاطره ای از او زنده بماند...زندگی ارزش ایستادن و نگاه به گذشته را ندارد... او رفته فقط می توانی بگویی:بدرک که رفت...کسی بهتر می اید روزی در غروب ششمین روز از پشت کوچه های باغ ترنج...منتظرش باش...

۳.پست بعدی منو حتما بخون حتا اگه از ما بدت میاد...
۴.اون جمله ای که با قرمز نوشتی ادمو اتیش میزنه...
۵.دلم نمی یاد تمومش کنم اما...حرفی نمونده باقی سکوت حرف اخر...

بعضی ها بعد از شکست توی موضوعی مثل عشق شروع به انتقاد و لعن و .. می کنن. ولی بعضی ها از تجربه هاشون برای آینده که خیلی بهش امید دارن استفاده می کنن. امیدوارم شما از گروه دوم باشی.
نه بابا ما از شما بدمون نمی آد که . بلاگت رو هم دنبال می کنم ولی خب دیر دیر آپ میشه. یه مطلبی رو امروز می نویسی فردا پاکش می کنی. نظرات رو هم که برداشتی!!

محسن چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:57

سلام
شاید برای گفتن یه کمی دیره؛ ولی من هم خوشحالم که دوباره مینویسید.
قبلا زیاد اینجا رو میخوندم و حالا هم فکر میکنم همین طور باشه.

نظر لطفتونه. شما منت می ذارید به اینجا سر میزنید. ما در بست در خدمتیم

سعید پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:33

ببخشید دیرشد تبریک میگم دایی شدنت

خیلی ممنون. ندیدمت آقا سعید

فرهاد پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:01 http://delshodegan.blogsky.com

سلام
ما به اندازه ی درد هامون بزرگ می شیم. نگران نباش

نه همه دردی! ولی جمله ات رو قبول دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد