گویند مرا چو زاد مادر ...

شنبه هفته پیش به لطف خدا دایی شدم

خواهرم یه نی نی کوچولو واسموم آورد . قبل از تولدش فکر نمی کردم بتونم دوستش داشته باشم . یعنی احساس خاصی بهش نداشتم ولی بعد از تولد عاشقش شدم . طاقت یه لحظه دوری اش رو ندارم.یه مطلب راجع به مادر نوشتم که شاید بی ربط به دایی شدنم نباشه ::

مادر ؛ مامان ؛ مامی ؛عزیز ؛ ننه ........یا هر اسم دیگری ......!! ۹ماه که تو رو حمل میکنه و با همه عوارضش میسازه ...... ماه نهم درد میکشه و میزاد .....شیره جونشو میده هلف هلف میخوری ......!! شب بیداری میکشه ......راه رفتن یادت میده ....حرف زدن یادت میده ...... از دهن خودش میزنه میذازه تو دهن تو .......سر و سامآن ت میده ...بزرگت میکنه ... حالا که بزرگ شدی تا میگه بالای چشمت ابرویه باهاش قهر میکنی .....؟؟؟!!! میگه شب زود بیا خونه ........در رو محکم میزنی به هم... آخه خاک بر سر تو فکر کردی مادر یعنی بشور و بپز .....یعنی کلفت .....!!! می بینی داره حیاطو جارو میکنه مثه گاو سرتو میندازی پایین میری دنبال پدر سوختگیت ....میمیری جارو رو از دستش بگیری .......لال میشی بگی خسته نباشی ...!!! باهاش لجبازی میکنی .....!!صداتو روش بلند میکنی ....!!اون گریه میکنه ...نفهم...!! فکر کردی اگه روز مادر یه کادو خریدی و گفتی روزت مبارک تمومه دیگه ......حق فرزندی رو ادا کردی ...تو اگه شعور داشته باشی میفهمی بهترین کادو براش محبته ......احترامه ... بزرگتر که میشی و ازدواج میکنی .....مادر میشه بچه نگه دار.......آش بپز ......ترشی بنداز .......سبزی هاتو پاک کنه تو یه وخ پوست دستت خراب نشه خیر سرت ......!! ۵۰کیلو باقالی و نخود سبز میگیری میریزی جلوش میگی : مامان اینا رو واسه زمستونم پاک کن آخه شوهرم خیلی باقالی پلو دوست داره ........ ای کوفت بخوره اون شوهرت ...!! مگه کلفت بی جیره و مواجب گیر آوردی تو .... تحفه هاتو نیگه داره تا شما تشریف ببرین آرایشگاه .....سونا .....بدن سازی ......مرگ... کوفت ......... از کار افتاده هم که میشه یه آژانس میگیری میبریش آسایشگاه ......خانه سالمندان ...میگی اونجا راحت تره ......غلط کردی اونجا راحت تره ....!!...اونجا باشه تو راحت تری..!! اخه شما آدمین ....خدا بهشتو زیرپای فرشته هاش نذاشت ......گذاشت زیر پای مادر ... اگه فهمیدین اینو .....( اگه میفهمیدین که از این غلطها نمیکردین .....!!)

ببخشید یه ذره تند نوشتم . ازدست یه نفر که با مادرش بد رفتار کرد اعصابم خیلی داغونه!!!!

امروز داشتم بازی می کردم ٫ آخر بازی نوشت دو ساعت و چهل و پنج دقیقه!!! آشپزخونه رو که نگاه کردم دیدم مامانم تو آشپزخونه است. بعد یادم افتاد که قبل از اینکه بازی رو شروع کنم هم مامانم تو آشپزخونه بود.یعنی نزدیک سه ساعت !!! بعد یک کلام گفتم مامان خسته نباشید. مامانم هم گفت آفرین . تو از این کارها بلد نبودی که؟! چی شده به فکر ما افتادی!!!

$$$$منتظر یک خبر خوبم.البته امیدی بهش ندارم چون اگه درست نشه می خوره تو ذوقم!!!

 

خسته ام ٫ خسته تر از آهی

کز حسرت دیدارت دوباره برخیزد

 

رسول

نظرات 8 + ارسال نظر
حسین شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 22:25 http://http:/totanj

اخه من چرا اینقدر احمقم.
یاد شعر قلب مادر ایرج افتاد.
... آه دست پسرم یافت خراش.

نه بابا ٫ احمق کدومه!!!
بیا با ما که فردایی نمی ماند....

دکتر۲۶ یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:29

جالبه.منم عین حسین.
تازه وقتی از دستش بدی می فهمی چی به چی بود.حالا که نه.

خدا نیاره اون روز رو!!!

پیام یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 http://insunset.blogfa.com

۱.فقط می تونم بگم که لعنت خدا بر کسی باد که مادر و پدرش رو برنجونه...
۲.منم که جنگلی بی زمین بودم...مادر زمین این جنگل شد...
۳.مبارک باشه...دایی شدنت رو می گم

ممنون

سید علی یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:41

خودت هم می دونی من زیاد اهل ادبی نوشتن و حرفای قلمبه سلمبه نیستم، فقط ساده می نویسم همین.

اول پست قبلیت رو خوندم، پس این نظرم هم مربوط به همون پسته: این حج رو گفتی یاد یه چیزی افتادم! روز قبل کنکور نذر کرده بودم اگه رتبه ام زیر صد و ده شد شهریور برم نجف، بعدش تو کفش موندم گفتم بابا حالا یه غلطی کردیم یه چیزی گفتیما!! موقع اعلام نتایج خداخدا می کردم بالای صد و ده بشم یه وقت خالی بندی نشه !! جالب تر این بود که وقتی از جلسه کنکور اومدم بیرون یادم نبود که کد دفترچه اختصاصی رو وارد کردم یا نه!! بعدش گفتم: "اصلا به درکککک"

پس تو هم رانندگی می ری، حالا کجاش رو دیدی، کلاس آئین نامه که فقط کسشعره (کرسی شعر: در زمان قدیم وقتی خانواده ها دور کرسی جمع می شدند حرف های رد و بدل شده را کرسی شعر می نامیدند به این دلیل که حرف های بیهوده ای بوده، به مرور زمان کرسی شعر به کسشعر ابدال گشته. به خاطر همین حرف بدی نیست، بد برداشت نکن) مخصوصا اینکه بغلدستیت یه پیرزن 60 ساله باشه که هر ده دقیقه یکبار به معلمه یه تیکه بندازه! از مدارکش هم که بگذریم!! مردیکه به من سه تا آدرس داده سه جای مختلف تهران می گه باید هر کدومشون مهر بزنن!! شیطونه می گفت همونجا همه مدارک رو بپاچم تو صورتش!! کلاس های شهرمون هم که هزارماشالا!! طرف صدبار ازم پرسیده فیلم میلم چی داری برام بیاری!!؟ هرصد بارشم گفتم به جان شما هیچی ندارم!

و اما درمورد این پستت: دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه ی راه رفتن آموخت.

وقتی دو نفر با هم ملاقات می کنند یک دنیای جدید بوجود می اید، دنیایی که تا به حال وجود نداشته است. هرگز وجود نداشته است. (اوشو)

این نظر رو فقط به خاطر حسین نوشتم که به این حقیر امر فرمود گفت به وبلاگ سری بزن و نظری بده، من هم گفتم چشم الساعه شرف یاب حضور می شویم. وگرنه که ما از این دنیای مجازی کناره گیری کرده بودیم. درهرحال امیدوارم که در هر مسیری که قدم می گذاری موفق و سربلند باشی. قسم به حق که زیباست، آینده زماست بی کم و کاست، آنروز که دیده ای نگرید، فردا گذرش زکوچه ی ماست ...

خداحافظ! همین حالا!

ممنون
این نظرت خودش یه مطلب شد. راجع به دوری از محیط مجازی و این حرف ها خیلی حرف دارم باهات گیرت نمی یارم!!!
راجع به اون لفظ( کرسی شعر) می گم که مثل اینکه کرخر هم....
بالاخره منم با دانشجوهای شریف می گشتم همین طوری می شدم!!!
از نظرت هم ممنون گرچه به خاطر حسین گذاشتی نه به خاطر ما!!!!
خداحافظ به شرطی که...

فرهاد سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:22 http://delshodegan.blogsky.com

سلام
اولاْ تبریک
ثانیاْ آفرین! تو از این کارها بلد نبودی.

علیک سلام
ممنون
چی بگم ؟ ما خیلی چیز ها بلدیم. به قول معروف آب نمی بینیم وگرنه شناگر ماهری هستیم!!!

مصطفی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:20

اولن آدم میتونه فقط عاشق یه نفر باشه.
دومن مبارکه ؛ایشالا به سلامتی.
خسته ام من؛ خسته ام من؛ دست و بال و پر شکسته ام من

شاید لفظی که به کار بردم برای نشان دادن زیادیه علاقه ام بود.
ممنون
یه چرت بزن!!!

علی سعیدی شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:26

اولش خواستم نظر نذارم.(مطلبت مال یه هفته پیشه.الان که دیگه کنکور نداری...) بعد گفتم پس از سالیانی برای اولین بار آقا رسول از این حرفای قلمبه! میزنه ، نامردیه...
برای بار چندم مبارک باشه
شیرینی هاش یادت نره!.!.!
یا حق

ممنون
حالا از این به بعد حرف های قلمبه زیاد می شنوی!!!
چشم
یوهو

افسانه دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 http://memary.blogsky.com

اول دایی شدنت رو تبریک میگم
بعد در مورد اون بچه هایی که این رفتار رو دارن امیدوارم بچه های خودشون هم باهاشون همینطوری رفتار کنن
به وبلاگ من هم سر بزنید
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد