یک قصه ناتموم...

بالاخره چهار سال دبیرستان هم تموم شد. با تمام خاطرات تلخ و شیرینش.چه کارهایی کردیم توی این چهار سال. کارهایی که  الان به خیلی هاشون می خندیم و شاید از خیلی هاشون هم گریه مون بگیره. زندگی چقدر سریع می گذره ها!!!مثل یه حرکت در مسیر راست با شتاب ثابته که هر چی جلوتر میره سرعتش هم بیشتر میشه.

الان که نگاه می کنم می بینم آدمها چقدر فرق کردند. سال اول کی با کی رفیق بود ٫ الان کی با کی رفیقه. کسی که یک زمانی زندگی اش تو بودی داره پشت سرت چرت پرت می گه و کسی که ازش متنفر بودی الان هواتو داره.هنوز هیچی نشده بچه ها چقدر باهم فاصله گرفتند.  یه سری به مدرسه و دورانش طوری نگاه می کنند که آره این زمان باید می بود و تموم می شد همین. اصلا  اینکه بعدا دبیرستان یا رفیقاشون چی می شن واسشون مهم نیست. به چشم یک محیط به دبیرستان نگاه می کردند که وظیفه اش قبول کردن اونا تو دانشگاه بود. البته شاید کار درست رو این افراد می کنن.بدون تجزیه و تحلیل تغییر باهاش کنار می آیند ولی خب خیلی کنار می یان و تغییر رو قبول می کنن .( کسانی که کتاب  <چه کسی پنیر مرا برداشته است؟> را خوانده باشند می فهمن من چی می گم)

 یه سری دیگه فکر می کنن که از زندان بزرگ آزاد شدند و دیگه هر کاری می تونن بکنن و به قول معروف آقایون بزرگ شدند. واسه همین دوست دارند همه چیز رو تجربه کنند.شاید یه مدت دیگه این حال و هوا از سرشون بیافته . مسافرت و سینما و جمع شدن دور هم و.... الکی خوش بودن.یه جور خالی کردن عقده شون. البته این کارها بد نیست ها. من خودمم توی این مدت این کارها رو کردم ولی رفاقت اصلی این نیست.نباید با هم اشتباه کرد. خب من رفیقایی دارم که از کوچکترین نکته زندگی خانوادگی و شخصی من خبر دارن. باهاشون درد و دل می کنم و هوامو دارند. احساس وابستگی بهشون می کنم. موفقیت من واسشون مهمه و موفقیت اونها هم برای من مهمه.و فقط به فکر ارتقای همدیگه هستیم.شاید تعریف اونها از رفیق با تعریف من فرق می کنه.از نظر اونا رفیق یعنی کسی که باهاش خوش باشیم و بگذرونیم. فقط بگذرونیم و اون هم از نوع خوشش . حالا چه جوری اش مهم نیست. مهم خوش بودنشه.حتی به قیمت به گه کشیدن برنامه بقیه!!!!

(نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد   بهتر آن است که با مردم بد ننشینی....)

اشتباه بزرگی که اکثر دانشجوهای ما تو دانشگاه می کنن همین احساس آزادی بیش از حده. حالا سر کلاس نرفتیم هم نرفتیم. با نمره ۱۲ پاس کردیم هم کردیم.شاید دلیلش این باشه که در دوران دبیرستان این روزگار بود که بر اونها غلبه کرده بود در صورتیکه اونها باید بر موقعیتشون سوار می شدند. چون همه دارن درس می خونن واسه کنکور من هم باید بخونم . با زجر دادن خودم . پس طبیعیه که بعدش اینطوری بشم . اصلا به این فکر نمی کنم که حالا مگه امروز من با دیروزم چقدر فرق داره؟

کجاست هم نفسی تا به شرح عرضه دهم

که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.......

پ.ن:

ناگهان چقدر زود دیر می شود  ٫امیر حسین جان این مطلب اون چیزی که می خواستم نشد ...

نظرات 3 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 13:24 http://totanj

ماشا الله ؛ چه وبلاگی هر روز که آپ دیت می شه هیچ مطلبای خفن هم داره ( ؛
اولا آقا رسول حرفای سنگینی زدی . امیدوارم خودت هم موفق باشی یه الگو واسه بقیه . که اگه یه روز من بیچاره تو چاه افتادم نگم تقدیر بود من کاره ای نبودم . بگم یه رسولی هم بود که تونست و کرد..
راستی خودت به فارغ التحصیل های مدرسمون نگاه بکن .حالا هر کی رو قبول داری ببین از یه دوره چند تا رفیق از همین هایی که سال چهارم بودن الان هم موندن. من هم اطلاع بده

خودمون تعریف نکنیم کی تعریف کنه؟
ان شاء الله کار به آنجا نرسه که بگی یه رسولی بود که تونست و کرد . بگی منم تونستم. رفاقت های دبیرستان فکر کنم بهتر از رفاقتهای دانشگاه باشه ها . این طور نیست؟!

عرفان پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:42

سلام! ۹۰٪ موافقم!جالب بود.

شما همین عرفان خودمونی؟!

محمد امین پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:24

این که سر کلاس هم نرفتیم نرفتیم.احساس آزادی نیست.احساس پوچی است. آزادی کلمه پر ارزشی است.در مواقع خاصی بکار می رود.دانشجویی که احساس ازادی نکند که نمی تواند تحصیل کند.

درسته ولی من آزادی رو به معنای اون آزادی شما سیاستمدارها ننوشتم که. یه آزادی مجازی یا شاید دروغین منظورم بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد