دلهای آبی همیشه می مونن بی یار و یاور....

خیلی سخته که ببینی یکی داره اشتباه می کنه!!! بعد بری بهش بگی اشتباه نکن ٫ اونم با پررویی کامل برگرده بهت بگه : اگه یه عوضی مثل من اشتباه می کنه یه گهی مثل تو اشتباهش رو درست نمی کنه.تو هم که آدم قد و مغرور ! پیش خودت می گی به درک. به جهنم. اصلا به من چه. من خودم رو بتونم سالم نگه دارم هنر کردم چه برسه به بقیه. بعد هم بگی خب من وظیفه ام رو انجام دادم خودش نخواست. ولی شب موقع خواب هی صحنه ای رو ببینی که طرف شکست خورده و داغون بیاد و تف کنه رو صورتت که : آره فلانی من پارسال که داشتم اشتباه می کردم همتون به فکر خودتون بودید و هیچ کدومتون هوای من رو نداشتید. سخته ها!! من می شم چوب دو سر گه. یعنی اگه الان برم بگم اشتباه نکن می رینه هیکلم و اگه بی تفاوت باشم دو سال دیگه شاید عذاب وجدان ولم نکنه که خیلی راحت گذاشتی یکی از بهترین رفیقات شکست بخوره. اون هم اینطوری...( حالا بماند که چه جوری)چی کار کنم؟!

داشتم یواش یواش فکر می کردم که خدا من رو گذاشته به حال خودم . دیگه کاری به کار من نداره. می گه هر جور راحتی. دو سه روز پیش بود که فهمیدم تا  اینجا خدا داشته ما رو می برده. احتمالا داستان اون مرده رو شنیدید که شب تو خواب می بینه تو زندگی اش داره با خدا راه می ره. بعد یه جاهایی می بینه که یه دونه رد پا فقط هست شاکی می شه و به خدا می گه: نیگاه کن. تو اینجا من رو ول کردی . خدا هم بهش می گه : نه. اینجا من تو رو بغل کردم و دارم می برمت. شاید داستان من هم یه جورایی همین جوری بود.

این روزهام شده: کتاب. وبلاگ. کوه. استخر.مهمونی رفتن و فکر به این نکته که: 

از کجا باید شروع کرد قصه عشق رو دوباره

تا همه بغض های عالم سر عاشقی نباره.....

نظرات 9 + ارسال نظر
میلاد جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 19:41 http://mirror.blogsky.com

سلام.
اول شدم!!!
اول از همه یه افکت وبلاگی : دوست عزیزم وبلاگ سبزی داری. به ما هم سر بزن.
دوم : مهم نیست رفیقت بهت چی میگه. مهم اینه که تو می دونی درست قضیه چیه و راه درست رو بهش نشون می دی. ما مکلف به وظیفه ایم نه مکلف به نتیجه.

دوست عزیزم وبلاگ قهوه ای متمایل به زرشکی داری.چون من از رنگ آبی خیلی خوشم میاد خیلی وبلاگت رو دوست دارم. قربونت برم . فدات بشم. دورت بگردم .....
نیاز به فکر بیشتری دارم. دارم رو کامنت محمد رضا و م.ش فکر می کنم. هنوز که به نتیجه ای نرسیدم..

سکوت جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 19:45

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر می شوی !

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
باشد که نباشیم که بدانند چه بودیم ....

محمد رضا جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 19:57

با نظر میلاد موافقم ولی به نظرم باید ببینی سطح مشکل چیه و البته میزان تحمل دوستت رو بسنج بعد اگر وظیفه خودت دیدی که بگی برو بگو

همون که به میلاد گفتم...

م.ش شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:02

سلام.
میگم از این که به کامنتم توجه کردی ممنونم.هرچند نمی دونم برداشت من و ازش کرد ی یا یه برداشت دیگه ای داشتی.اما به هر حال خوشحالم.این جمله رو من هم قبلا شنیدم.البته مخاطبش من نبودم.پیش من به کس دیگه ای گفته شده.
من فکر می کنم که تا یه جایی وظیفه تو هست که هوای رفیقت رو داشته باشی.اما ببین که مخاطبت به چه چشمی با تو نگاه میکنه؟یه رفیق؟یه دوست؟ یا فقط یه هم دوره ای؟ شاید هم بد تر از این...یه دشمن؟یه آدمی که نفش از جای گرم بلند میشه و از بیرون گود میگه لنگش کن!!!گه اینو بفهمب و درست هم بفهمی اون وقت راه حل این مشکل هم پیا میشه.لحن درست حرف زدن و راه درست برقراری ارتباط باهاش رو پیدا میکنی.
قورباغه را هر چه که هست قورت بده...

جوابت بماند برای فردا

محمد رضا شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:27

قورت دادن قورباغه مهمه ولی بعد هز قرت دادن نباید بالا آوردش پس مراقب باش که درست برخورد کنی

آره باید ببینم که که چه قورباغه ای رو می خورم که فردا مجبور نشم به زور هم شده بالاش بیارم....

کورش شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:31 http://www.vulturek.blogsky.com/

کمک های خدا طولی ه نه عرضی !!!
( نکته کنکوری نبودا!!! فلسفی بود!!! )

منم نگفتن خود خدا من رو با دستش بلند کرد و آورد اینجا گذاشت که!!! معلومه کمک هاش طولی بوده.اصلا مسلمه.

علیرضا یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 19:54 http://www.toranj.blogsky.com

رسول جان !
وبلاگ قشنگی داری ! از مطلبت هم خیلی لذت بردم! به ما هم سری بزن !!!
(رسول بازم خدا خیر و عوض بده دنیای مجازی وبلاگ رو که خبر زنده بودن رو میرسونه !!! )
راستی بغل خدا چه شکلیه ؟!!؟

اول فکر کردم داری مسخره می کنی بعد دیدم تو چند تا بلاگ دیگه هم همین حرفهای خزوپیل رو زدی که باعث می شه اگر هم میخواستم به بلاگت سر بزنم دیگه نزنم...


علیرضا از دست رفتیم . تموم شد.
ز یاد تجزیه تحلیل نکن. خیلی سریع با شرایط جدید انس بگیر ولی سعی کن زیاد بهش عادت نکنی.مگه ما قبلا تابستون ها از هم دیگه خبر می گرفتیم؟! فقط یه عامل بود که باعث می شد ما کنار هم باشیم و اون هم مدرسه بود . حالا که نیست خب طبیعیه که خبر زنده بودن یه نفر رو هم مجبور باشیم از طریق وبلاگش بفهمیم.درسته؟ یه حرفی روبه محمد امین هم زدم. منتظر تغییر باش.....

رضا یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:36 http://delshodegan.blogsky.com

سلام
خیلی دل پری داری... این بابا کیه که تو رو اینجوری کرده ... فکر نکنم ناآشنا باشه...!
انگاری که سرت خیلی شلوغه ... ولی فکر نکنم به شلوغی امروز و دیروز من باشه... .
زندگی هر لحظش شروعه ... شروعی که شاید تو اصلا نخوایش ...ولی چه کنیم ...راهیه که تو و امثال من انتخاب کردیم ... بهتره که بجای فکر کردن به مسیر فقط به هدفمون دقت کنیم ... تا بلکه این راه هم به خوبی و خوشی تموم شه..

اگه آشنا نبود که از اول....
نمی دونم چرا فکر کردی سرم شلوغه. نه زیاد هم سرم شلوغ نیست.یعنی اصلا شلوغ نیست
بعد که هدف مشخص بشه باید به طریقه رسیدن به اون فکر کنی. شاید بهتر باشه مطلب< هدف من از زدنگی رسیدن به...> را بخونی. ادامه هم داره. اگه به راهش فکر نکنی به هدفت نمی رسی.

علیرضا دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:54 http://www.toranj.blogsky.com

رسول جان ! شوخی کردم چرا جدی می گیری!(حرفهای خزوپیل !!!) بعد چندتای شما چند نفره اگه منظورت وبلاگ رضایناست که آره و غیر اون من به همه سر زدم ! منظورم هم از این جمله این بود که من دوباره برگشتم که شاید بگی به ...! ولی شما زده و نزده عزیزی ! ( سر رو می گم !!!)

ما عادت دادیم که دل نبنده !!!
ای یاد دوردست که دل می بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز...

قربانت!

نه بابا. منم شوخی کردم. ما شما رو بیش تر از این حرفها قبول داربم.
( سر رو نمی گفتی هم می فهمیدم چی رو باید بزنم...)
از دوباره اومدن شما هم خوشحالم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد