اولین و آخرین مطلب...

راستش رو بخوایید این اولین و آخرین مطلب من توی این محیط مجازی(وبلاگ) است. اول از رسول خیلی تشکر می کنم که اجازه داد این یه مطلبم رو بنویسم و بعد هم از شما که لطف میکنید و می خونید تشکر کنم. به امید موفقیت....

 

" آدمی که گریه می کنه یه درد داره , ولی آدمی که می خنده ... هزار تا درد داره!"

این حرف رو یه رفیقی به من زده ... یه رفیقی که من دیگه نمی شناسمش. اصلا دیگه نمی دونم که اسمش چی بود  ... ولی اسم اون همیشه برای من رفیق خواهد موند. همیشه ... همیشه ... فقط دوست دارم بدونه که دارم می خندم .... دارم می خندم.

 

داستانی برای گفتن داشتم ...

داستانی که دلم می خواست بلندترین داستانی باشه که تا حالا تعریف شده ... ولی کوتاه ترین شد.

بعضی وقتا خیلی سخته که بتونی همه چیز رو پنهان کنی.

من هنوز آماده نبودم ... من چشمام رو خیلی بسته بودم.

دوستای خوبم ... یک هفته ی پیش ... همه چیز ... تموم شد.

من نفهمیدم کجا رو اشتباه کردم ... من نفهمیدم که چرا اینجوری شد. من نفهمیدم که "آمدن و رفتنم بهر چه بود."  ... آره نفهمیدم ...

 

باختم ... باختم ... خیلی چیز ها رو باختم ... قلبم رو ...عشقم رو ... باورم رو... و ...

 

یک هفته به همه چیز فکر کردم. یه صورت از جلوی چشمام کنار نمی رفت .. جالبه که تو خیابون به هر جا که نگاه می کردم اونو می دیدم ... بله ... صورت رفیقم رو.

 

آدما می تونن هر چقدر که می خوان دروغ بگن ... هر چقدر ... من درسم رو یاد گرفتم.

اینا همش تو دلم می مونه ... همش ... توی یه قلب سوخته شکسته ... شاید تا ابد جای سوختگیش تو دلم بمونه ...شاید هم یه روزی این رازها بیرون بیاد و چراغ راه کس دیگه ای بشه.

 

اگه باختم .... اگه باختم هم ..باز خیالم راهته که "شاهانه" باختم ...

برای عشق ... خودکشی لازم نیست ... چون اون جوری عشق رو هم با خودت می کشی... اون عشق نیست ... اون خودخواهیه. فکر می کنم همه ما شنیدیم که عاشق بودن یعنی پر پرواز دادن... نه شکستن بال.

 

"اگه الان فرار کنم ... فکر نمی کنم اون قدر, قدرت داشته باشم که خیلی دور بشم.

شما چه جوری صدای ضربان قلب منو خواهید شنید ؟ آیا قلبم سرد میشه ؟

چه جوری می فهمین ؟ چه جوری می شنوین ؟ "

 

من عشق رو تجربه کردم ... حتی اگه کسی من رو دوست نداشت.

من زیبایی اون رو به چشم خودم دیدم ... بالاخره دیدم ... فکر می کردم که خدا با من قهره ... ولی خدا ... اون رو به من نشون داد . شاید می خواست بهم بفهمونه که چقدر از من بدش میاد که تا حالا از من دریغش کرده بود ... ولی شایدم خواست بهم نشونش بده که عاشق بودن یعنی چی ... این راز همیشگی زندگیم...  

به من گرمای اونو داد ... به من روشنی غیر قابل تصورش رو داد ...

هنوز دل من از اون نور ... روشنه ....هنوز از حرارتش گرمه... اینو نمی تونین از من بگیرین ... نمی تونین !

 

فکر می کنم ... باز هم کارم ... تنها توی خیابونا رفتن و به مردم نگاه کردن بشه ...

فکر می کنم ... باز هم کارم ... نشستن و فکر کردن بشه ...

 

ولی این بار یه کار دیگه هم دارم ... مواظبت از گرما و نور عشقی که از اون تو قلبم به جا مونده ... حتی حالا که خودش نخواست بمونه.

ممنونم ازش  .... ممنونم که حداقل این رو از من دریغ نکرد.

 

من حاضر بودم که تا آخر عشق باشم ... کسی صدای منو نشنید.

 

امیدوارم که همیشه ... هر جا که هست ... سلامت و شاد باشه.

 

هنوز هم بهش می گم ... زندگی قشنگه ... بستگی داره که از چه زاویه ای بهش نگاه کنی.

 

امید به زندگی رو فراموش نکنین ... یادتون نره که همه چیز ...یه بازی کودکانه نیست ...

عشق با تمام زیبایی هایش خواهد ماند؟

عشق سیاهی های اطراف ما را پاره خواهد کرد؟

تا بتوانیم باز هم نفس بکشیم

تا بتوانیم دوباره باور کنیم؟

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی ببینی دیگه دوسش نداری
خیلی سخته که هیچ جایی نباشه واسه اشتی
بی وفا شه اون کسی که واسش جونتو گزاشتی
خیلی سخته اون کسی که اومد کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد دیگه پیشت نمونه
خیلی سخته اگه عمر جادویی شهوت تموم شه
نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه
خیلی سخته اون کسی که می گفت : واسه چشمات میمیره
بره و دیگه سراغی از چشمات نگیره
خیلی سخته تا یه روز حرفای اون باورت شه
نکنه یه روز ندامت حرف تلخ اخرش شه
خیلی سخته که یه روز عزیزی عازم سفر شه
تازه فردای همون روز دوست عاشقش با خبر شه
خیلی سخته بی بهونه میوه های کال و چیدن
به خدا کم غصه ای نیست جون تو، تو رو ندیدن
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته تو پاییز با غریبی اشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی

 

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 21:16 http://www.toranj.blogsky.com

مرسی از اومدنت و از نوشتنت! اولین کسی ام که خوندم و برات مینوسم:
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و به یخبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

امیدوارم اولین حضورت پایانی برش نباشه!

محمد شنبه 29 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 http://line26.blogsky.com

عجیب وغریب می زنید.رسول سالمی!؟
چراخون می چکد از شاخه گل
چه پیش آمد؟کجا شد بانگ بلبل؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد