ترشحات ذهنی....

سلام

(خیلی وقته که اول نوشته هام سلام نمی نویسم. حالا هم نمی دونم که حقیقتش باید این کار رو بکنم یا نه)

بیر: امتحانات پایان ترم داره یواش یواش میاد و به دنبالش اضطراب خاص خودش رو هم میاره٫ البته نه خیلی ولی خب بالاخره یکی از مولفه های امتحان هم همین اضطرابشه دیگه!

ایکی: میدونی ! داره خوش می گذره. من خوش نمی گذرونم ها. خودش داره خوش می گذره. یعنی بخوام نخوام تک تک لحظه ها داره خاطره میشه.خاطره هایی که هیچ کدومش بوی تکراری بودن نمی ده! بوی خستگی از این که ای بابا اینکه کار هر روزمونه. همه چی تنوع داره. حالا اینکه آدم توی این دنیای پر تنوع غرق بشه ٫ خوبه یا نه رو کار ندارم ولی خب چیزیه که الان هست.حالا شاید این حس به دلیل عوض شدن محیط ایجاد شده باشه ولی اگه اینطور بود باید خیلی وقت پیش ها از بین می رفت. شایدم این وابسته به شخص شخیص بنده باشه ٫ چون خاطره ها رو ما میسازیم دیگه ٫ پس آیا واقعا اگه نخوایم می تونیم خاطره ساز نباشیم؟! نمی دونم می تونم منظورم رو برسونم یا نه؟! می خوام بگم تا اینجا روزی تو دانشگاه نبوده که خاطره ای اعم از شیرین یا تلخ نداشته باشه ولی خب دبیرستان روزهایی داشت که می رفتی و دقیقا همون کارهای دیروزت رو می کردی. یعنی کارها کاملا واست تعریف شده بود.( البته به این نکته هم اشاره کنم که دبیرستان هم خیلی روزهای خوبی داشت و به نوبه ی خودش حال می داد ).ببین وقتی شما یک کار رو خیلی زیاد انجام بدی انجام این عمل به یک قسمت مغزت منتقل میشه که انجام دادن اون دیگه نیاز به فکر کردن نداره. مثلا رانندگی : اولش خیلی دقت می کنی که پاتو آروم از کلاچ بیاری بالا و گاز رو فشار بدی تا ماشین خاموش نشه و این حرف ها ولی بعد از گذشت یه مدت خودت می فهمی دیگه به این که داری کلاچ رو جابجا می کنی فکر نمی کنی. یا مثلا برای خودم اتفاق افتاده که الله اکبر نماز رو که گفتم رفتم تو فکر به یه موضوعی و یه دفعه که چشم باز کردم دیدم رکعت آخر نماز هستم و دقیقا تمام ذکرها و اعمال نماز رو هم کاملا درست انجام دادم. می فهمی یعنی خودش انجام می شه و تو حواست بهش نیست و این به خاطر تکراری بودنشه. ولی خب این از مزیت های دانشگاهه که تا میای بهش عادت کنی تموم میشه. این (ترم) و قرتی بازی ها تو دبیرستان هم بود ولی ما که زیاد ترم حالیمون نبود و ترم یک و دو واسمون فرق نمی کرد ولی خب دانشگاه تا اومدیم ببینیم چی به چیه ترم یک تموم شده !

چقدر درس خوندن واسه کنکور خوب بود.البته من که درس نمی خوندم. ولی همین که هدفمون مشخص بود خیلی خوب بود. الان هم هی راه بریم بگیم واسه فوق لیسانس می خوام بخونم و فلان ٫مثل کنکور نمیشه.

اوچ: هر روزی که می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که ایران جای ماندن نیست ، آخه تا کی بنازیم به حافظ و سعدی و اصفهان و کورش و انقلاب و هشت سال دفاع مقدس و.... بابا به خدا تموم شد. همه شون مرده اند. اسم خلیج فارس رو هم ازمون گرفتند و ما هم قدرت پس گرفتنش رو نداریم. الان چی داریم که ساخته ی دست خودمون باشه و به عنوان یه افتخار در دنیا ازش بشه نام برد  (حتما سمند؟!) چی داریم که تا اسمش بیاد همه یاد ایران بیفتند؟ قدرت مند ترین در خاور میانه؟ کدوم خاورمیانه؟ خاورمیانه ای که اعرابش تو حرمسراهاشون شکم گنده می کنند و امریکا هم یک پا در افغانستان و یک پا هم در عراق داره می .... به ایران! تازه همین قدرتمندترین در خاورمیانه رو هم دروغ می گیم! می دونی رفیق ارمنی ام می گفت: تو ارمنستان امنیت از ایران خیلی بهتره. مثلا یه دختر می تونه ساعت 2 شب کامل تو شهر راه بره و قدم بزنه بدون اینکه اتفاقی براش بیفته. بعدا بیا روزنامه های ما رو نگاه کن که هر روز کلی از صفحات خودشون رو به حوادث اختصاص می دند. چی بگم! به چی دل ببندیم. به خانواده؟ رفقا؟ چقدر؟ آره تو این مملکت بزرگ شدی ولی مطمئن باش ضررهایی که بهت رسونده خیلی بیشتر از سودهاییه که ازشون استفاده کردی. کی اینجا به تو اعتماد می کنه؟ کی قبولت داره؟ همه فکر می کنن می خوای سرشون رو کلاه بذاری . تازه این برای وقتیه که تو بخوای براشون کار کنی. اگه کسی بخواد واست کار کنه که اگه زرنگ نباشی کلاهت پس معرکه اس! واقعا خندم می گیره از اینها که ایران رو برای آثار باستانی و فرهنگ و ملت پیش از این دوست دارند. ملت قبل برای تو چی کار کردند؟ فوق فوقش به زور یک خودکامه کاخی ساختند و برات گذاشتند تا الان موزه بشه و از خارج توریسته بیاد و پولش رو هاپولی کنیم. تازه مطمئن باش اگه گذشته گان می دونستند که آثار باقی مانده شون بعدا ایجاد درآمد می کنه حتما اونها رو هم از بین می بردند. من واقعا از این جماعت دایناسورها تشکر می کنم که تو این منطقه از دنیا مرده اند تا امروز ما بیاییم و از نفتی که باقیمانده آنها است کسب درآمد کنیم که اگه همین رو هم نداشتیم....

 

دورت: خیلی ها را دوست دارم و خیلی هم دوست دارم. می خواهم برایم بمانند و برایشان بمانم. گاهی حس می کنم دلم به سمت بعضی هاشان کشیده می شود به حدی که سعی می کنم با به آغوش کشیدنشان بر آورده اش کنم. آن دوستانی که این تجربه را داشته اند که بی موقع بهشان زنگ زده ام و یا پیام عشقولانه!! فرستاده ام این را می دانند. کتمان نمی کنم که خیلی وقت ها این حسم موقتی بوده است اما گذشت زمان حس مرا نیز تقویت کرده است و درصد خطایش را تقلیل داده. دوست ندارم ازشان -که کم هم نیستند- نام ببرم  به این دلیل که شاید رفتارشان با من تصنعی شود و شاید به دلیل احساساتی بی احساس بودنم!(به نقل از...)

 

*حرف زیاده ولی عمرا یه سری تا همین جاش رو هم نخوندن چه برسه به اینکه دو سه تا پاراگراف دیگه هم بهش اضافه کنم. می ذارم واسه بعد....

 

 

در گذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ                                     

 دست ناخورده به جا می ماند

نظرات 8 + ارسال نظر
صادق شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 00:00

سلام
رسول جان با اولی و دومی موافقم
اما سومی
نمی تونی یه چیزیو انکار کنی که اگه تو عربستان یا آمریکا یا هر جای دیگه بدنیا می اومدی شاید خیلی چیزها داشتی که الان نداری اما یه چیزیو می تونم بگم که نداشتی که من حاضر نیستم با همه چیز عوضش کنم
اول بگم که با اینکه داریوش و کوروش مرده اند باهات موافقم اخوان ثالث تو یکی از شعرهاش میگه:
راستی چند و چون ها بشنو از نقال امروزین
قصه را بگذار
قهرمان قصه ها با قصه ها مرده است
دیگر اکنون دوری و دیریست
کاتش افسانه افسرده است
بچه ها جان‌. بچه های خوب
پهلوان زنده را عشق است
بشنوید از ما. گذشته مرد
حال را آینده را عشق است...
و حال اون چیزی که من حاضر نیستم با دنیا عوضش کنم
تو مطمئن هستی که اگه تو ایران به دنیا نیومده بودی باز هم تو یک خانواده شیعه بودی؟آیا مطمئن بودی که یه روز بگی الحمد و لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی بن ابی طالب؟
مادر من یه شعر هست که روزی که خواستم بیام دانشگاه برام خوند خیلی طولانیه اما یه تیکشو می نویسم:
من به عشق نوکریت زادمت
شیر با عشق ولایت دادمت
خون دل خوردم سترگت کرده ام
یا علی گفتم بزرگت کرده ام
روی قلبت هک نمودم با محن
مرتضی زهرا حسین زینب حسن...
آقا رسول حتی اگه ایران بدترین کشور دنیا باشه همین که اکثر مردمش حتی اسمن شیعه هستن به همه دنیا می ارزه
من که اینجوری فکر می کنم حالا...
راستی عیدت هم مبارک

آره معلم ادبیات سوم دبیرستانمون یادمه گفت: بیا همین طوری حساب کن. ببین خدا اگه از بین این ۶ میلیارد آدم کره زمین ٫ ما ۶۰ میلیون ایرانی رو که اسما شیعه هستیم رو نبره بهشت کی رو می خواد ببره؟! کافر مشروب خوار رو؟!

محمد مهدی شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:01

-اولا خدمتیننن سلام عرض الیرم همشهری!!!

-بعدش من هم از این امتحانا یه کمی زیادی نگرانم.

-به نظر من اگر یه مقطعی رو (مثلا برای ادامه تحصیل) بری یه کشور دیگه واقعا میتونه مفید باشه. اما من نمیتونم این فرهنگ و اصالت ایرانیم رو توی هیچ جای دیگه ای پیدا کنم.(بلبلان را عشق با روی گل است... نه با روی یه کشور دیگه!)

-افتخار دیدن -صادق- تون هم نصیبمون شد. اما هک رو با حک اشتباه گرفته ها!؟

خب آقا ما کرکس . می تونیم بریم؟
نفهیمدم هک و حک رو؟!

محمد شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 http://delbareaval.persianblog.com/

سلام همشهری، چخ چخ گشنگ یازموشای، بو چخ یاخچیدی که هر گونوی با اوبره گونوی فرقی وار.
ساق اولا سن.

آخه عزیز دلم. من ترکی بیلمیرم! این ها یه ذره بود که بلد بودم

فرهاد.آیینه شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:38 http://mirror.blogsky.com

من هم تا قسمتی حرفهای صادق رو تایید می کنم...
من به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیستم جو جامعه ی ایران رو(البته به غیر از تهران) با بقیه ی جاهای دنیا عوض کنم... خودت بعدا متوجه میشی که اگه مثلا بچه ات توی کانادا( اینو مخصوصا گفتم چون خودت نوشته بودی) بزرگ بشه چه سختی ها و مشکلاتی خواهی داشت... خوبه که برای یه دوره ی تحصیلی هم که شدی بری خارج از ایران و ببینی که آیا واقعا می تونی با شرایط کنار بیای؟!...

جالبه برام. گفتی جو ایران به غیر از تهران! بری تو بقیه جاهای ایران هم زندگی (به معنی واقعی) بکنی می گی همه جا به جز این جاها که من زندگی کردم!

حسین شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 http://totanj

حرفهای صادق رو قبول دارم .

خوب شد این صادق یه نظری داشت

احمد یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:56 http://www.mirror.blogsky.com/

ولی من تا آخرش خوندم جایزه ای چیزی نمیدی؟

آره جونه خودت!
احمد جون تا آخرش رو خوندم با اینکه فقط آخرش رو خوندم باهم فرق دارن!!

علی سعیدی یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:44

در مورد چند تای اول.......؟!؟!؟!؟!؟!؟!
اما در مورد آخری همین دیشب مامانم داشت یه کتابی برام می خوند(!) که خیلی ربط داشت!
بعدا بهت می گم اما اجمالا می گفت که رفاقت ها در هر سنی چه جوری اند.



یا حق

بگو اسم کتاب رو ما هم بخونیم!

علی سعیدی یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:52

راستی من همیشه یا نمی خونم یا از اول تا آخر میخونم

هویژوری!

دست شما درد نکنه!
هویجوری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد