نزدیک است...

مرگ نزدیکه٫ خیلی نزدیک. تو این هفته دو بار طمع نزدیکی مرگ رو چشیدم. یکی اش وقتی بود که داشتم بچه ها رو می رسوندم جلسه هفتگی که اگه یه ذره دیر جنبیده بودم ماشین راحت چپ کرده بود و تو اون سرعت با اطمینان کامل می تونم بگم که هممون مرده بودیم . البته بعد از این حادثه همه گفتند رسول به رانندگی ات ایمان آوردیم ولی بنده خداها نمی دونستن که تو اون لحظه قلبم افتاده بود تو شلوارم!!! یکی دیگه اش هم این بود که یه دزدی تا پشت در خونه ما اومده بوده ولی نمی دونم چرا نیامده تو و حساب من رو برسه! خلاصه خدا سومیش رو به خیر کنه. موضوع مرگ از موقعی افتاد تو فکر اینجانب که فهمیدم برای رفتن به اردوی جهادی باید وصیت نامه بنویسیم. وای وحشت دارم از این کار. من اصلا رو جهادی این جوری حساب نمی کنم که سفریه که ممکنه برگشتی نداشته باشه. الان می فهمم که جبهه رفتن چه کاری بوده ها. با پای خودت بری سفری که بدونی ممکنه برگشتی نداشته باشه! آخه بابا خیلی زوده. هزار تا امید و آرزو دارم. هزار هزار تا وابستگی دارم به این دنیای لعنتی. سخته بدونی نباید به این دنیا دل ببندی ولی خب بستی٫ دل کندن سخته.

 

عجب کاریه این کار معلمی. اونم تو مدرسه ای که اون رو از خودت می دونی. حیف که نمی خوام این کار رو ادامه بدم. و گرنه هم استعدادش رو داشتم هم علاقه اش رو! کار کردن یه بحثه٫ رشد شخصیتی خودت یه بحث دیگه است. اینکه باید به حرفهایی که به بچه ها می زنی عمل کنی و ناخودآگاه این کار رو می کنی٫ همین کار -بخوای نخوای- باعث رشدت میشه. خیلی لذت داره با افراد مختلف و طرز زندگی کردن های مختلف آشنا بشی.تنوع و شادابی ویژگی های فوق العاده ایه توی این معلمی. امور تربیتی : چیزی که خیلی دوست داشتم ادامه بدم ولی بالاخره تصمیمم رو گرفتم. من رو برای این کار ساختند ولی ادامه نمی دم. آینده ای که برای خودم مد نظر دارم با این کار به دست نمی آد.فعلا هستم ولی هرجا ببینم داره یه ذره جلوی اهداف بلند مدت رو می گیره ٫ خداحافظی خواهم کرد با این کار...

امسال هم عید پیش خانواده ام نیستم. پست بعدی آماده بود ولی این فی البداهه اومد و انتشار یافت.

گاهی قصه‌هایی هستند که هیچ‌وقت کهنه نمیشوند. درست مثل زخم‌هایی که همیشه تازه می‌مانند و تنها تلنگری می‌طلبند تا سر باز کنند و تا مغز استخوانت را بجوند ... گاهی٬ از خودم میپرسم چند سال دیگر باید بگذرد تا من دوباره این قصه/این نامه/این شهر /این آهنگ/ این تو را بخوانم و اینگونه نلرزم. واقعاً چند سال؟

 

نظرات 8 + ارسال نظر
فرهاد.آیینه جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 22:56 http://mirror.blogsky.com

سلام... خانواده... بر خلاف بعضی ها خانواده رو یکی از متعالی ترین مفاهیم بشری می دونم... وقت یازش دوری قدرش رو می دونی... همیشه وقتی خوب قدر داشته ها رو می دونی که اونا رو از دست میدی... معلمی قشنگترین شغل دنیاست... اگر حاضر باشی که مجانی هم این کار رو انجام بدی اون وقت تفکرت مثل من میشه... امید و آرزو... از ویژگی های جوونیه... زیاد سخت نگیر...

صادق شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:02

می دونی یه اشکال بزرگ ما آدم ها اینه که هدف های دوری رو تعریف می کنیم که حالا باید بهشون برسیم غافل از اینکه هدف جایی در دور دست نیست بلکه همین قدم هایی است که بر می داریم اما اگه اینجوری نگاه نکنیم اونوقته که از مرگ وحشت داریم(خودم هم همینجوریم) موجیم و وصل ما از خود بریدن است****ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است التماس دعا

[ بدون نام ] یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 13:14

و گرنه هم استعدادش رو داشتم هم علاقه اش رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه توهمی.........

حداقل می تونم بگم علاقه اش رو داشتم. راجع به استعداد هم می تونستی مرد باشی اسمت رو بنویسی تا ببرمت بهت نشون بدم و بگم چه کارهایی کردم که بفهمی توهم یعنی چی! اگر واقعیات موجود توهمه پس همگی داریم تو توهم زندگی می کنیم...
حافظ ٫ ار خصم خطا گفت نگیربم بر او و به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم!

ما سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 14:47

سلام

امیرحسین چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:33

حاجی چرا اینقدر شاکی میشی!!بنده خدا اسم ننوشت یه چیزی هم گفت. آسفالتش کردی بعد هم میگی نگیریم از او!! تریپ اول جوابت شبیه ر.ا بود.یاد اون روزا بخیر ...
راستی . چه جالب میشه اگر هر لحظه تو زندگیت فکر کنی آخرین حرکتته که داری انجام میدی!! بعد زندگیتو هم مثل آدم درست و درمون انجام بدی و ...

[ بدون نام ] یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 14:12

حال شما خوبه؟

مهم نیست... یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 21:33

بسم رب الشهداوالصدقین
سلام

*مهم نیست*...چه واژه عجیبی...
کل حرف من توی این واژه خلاصه میشه اما...
راستی فکر نمی کنید بهتر باشه اول کمی راجع به این واژه (جمله)تاملی داشته باشیم تااینکه.....
اخه به نظر من اینجوری بهتره چون حیلی ازناگفتنی ها(اون چیزایی که درقالب جمله بیان نمیشود)اینطوری درکشون راحتر
وعمیقتر میشه...موافق نیستید؟؟؟....

ولی خداییش چه واژه پرمعناییه مهم نیست.....


درپناه حق...

رضا سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 http://delshodegan.blogsky.com

سلام
تو که پا پیش نمی ذاری ... نخواستم این افتخار رو از خودم دریغ کنم...

چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
تنه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این ننامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

عیدت مبارک!




برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد