"درخت سیب"

    یکی بود،یکی نبود.زیر گنبد کبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.یه دنیا بود که هزار تا کره داشت،یکی از این کره ها هزار تا کشور داشت،یکی از این کشورها هزار تا شهر داشت،یکی از این شهرها هزار تا باغ داشت،توی یکی از این باغ ها هزار تا درخت سیب بود،روی یکی از اون درخت ها،هزار تا سیب سرخ بود که توی یکی از این سیب ها(که اتفاقا از همه خوشرنگ تر و شیرین تر به نظر میرسید)هزار تا کرم زندگی می کردن ....

حسابش رو بکن هزار تا کرم توی یه سیب!!!

     مگه یه سیب چه قدر جا داره؟هزار تا کرم که معلوم نبود چطوری توی اون سیب سرخ جا شده بودن و توی همدیگه می لولیدن.اگه یکی از این کرم ها هوس می کرد از این ور سیب بره اون طرف سیب،باید از روی بقیه کرم ها رد می شد….خلاصه اوضاعی بود که بیا و ببین.

    کرم ها مجبور بودن برای اینکه از گشنگی نمیرن و هر روز حداقل یه گاز سیب گیرشون بیاد،سر همدیگه رو کلاه بذارن،به همین خاطر بود که گول زدن بقیه،کار اصلی کرم ها محسوب می شد.

   هیچ کدوم از کرم های اون سیب،لبخند از روی لبشون محو نمی شد.سعی می کردن پشت ماسک خنده،خودشون رو قایم کنن که نهصد و نود و نه کرم دیگه سر در نیارن تو وجودشون چه خبره؟!

 

                                             ***

 

      یه روزی از روزای خدا،یه کرم سیاه برگشت و جفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای یه کرم سفید و گفت:می دونی چه قدر دوستت دارم؟

     کرم سفید جا خورد.خیلی خوشش اومده بود اما به خودش گفت«نکنه یارو می خواد سرم کلاه بذاره و سهم سیبم رو بخوره و بره پی کارش؟اگه این طوری بشه من می مونم و گرسنگی و تنهایی!پس بهتره بهش رو ندم ....»

    کرم سفیده چشماش رو چرخوند و گفت:داری که داری!می گی چیکار کنم؟

    کرم سیاهه گفت:یعنی برات اهمیتی نداره؟

-          چه اهمیتی می تونه داشته باشه؟کرم اگر واقعا کرم باشه باید مواظب سهم سیبش باشه که یه وقت یکی ندزدتش!

-          وای ... تو هم مثل بقیه فکر می کنی؟برای تو هم زندگی فقط خوردن سیب و خوابیدن و وسط این همه کرم لولیدنه؟وای ...

-          منظورت چیه؟مگه تو هر روز سیب نمی خوری؟

-          اولا تا اونجایی که بتونم،سعی می کنم نخورم.ثانیا اگه لازم باشه و گرسنگی خیلی بهم فشار بیاره چرا،یه گاز می خورم ولی هیچ وقت به خاطر یه گاز سیب،سر همنوع خودم رو کلاه نمی ذارم ... سیب خوردن،همه ی زندگی من نیست ...

-          نمی فهمم!توضیح بده ...

      کرم سیاهه آهی کشید و گفت:ول کن بابا جان،اگه برات بگم تو هم مثل بقیه مسخره ام میکنی و بهم می خندی ... بهتره برم ...

      کرم سفیده که دید ای بابا،کرم سیاهه راست راستی داره میره!سعی کرد تا جایی که می تونه صداش رو بلند کنه که وسط اون همه هیاهو به گوش کرم سیاهه برسه.داد کشید و گفت:مگه نگفتی دوستم داری؟چی شد پس؟چرا داری می ری؟

      کرم سیاهه شنید،مکثی کرد و برگشت.چشم دوخت توی چشمای کرم سفیده و گفت:باشه!برات می گم اما به شرطی که قول بدی مسخره ام نکنی.شاید حرفام به نظرت خنده دار برسه اما لطفا جلوی چشمای من نخند ... باشه؟

      کرم سفیده گفت:باشه،قول میدم!

      کرم سیاهه سرفه ای کرد و دستای کرم سفیده رو توی دستاش گرفت و شروع کرد ...

-          ببین عزیزم!دنیا همه اش اینی نیست که ما فکر می کنیم.این سیبی که ماها توش داریم زندگی می کنیم فقط یکی از هزار تا سیبی هستش که روی یکی از هزار تا درخت یکی از هزار تا باغ یکی از هزار تا شهر کشوری در اومده که تازه اون کشور هم یکی از هزار تا کشور زمینه و ضمنا اون زمین هم یکی از هزار تا زمین توی دنیاست!

      کرم سفیده گیج و منگ گفت:وایسا ببینم!خودت می فهمی چی داری می گی؟

     کرم سیاهه آهی کشید و گفت:هیچی!می دونستم تو هم باور نمی کنی اما حاضرم قسم بخورم که بیرون این سیب،نهصدو نود و نه تا سیب دیگه هم هست،روی این درخت اینقدر سیب هست که لازم نباشه ما برای یه گاز سیب،سر همدیگه رو کلاه بذاریم!

-          اینارو تو از کجا می دونی؟

-          میدونم دیگه .. اصلا تو فکر کن بهم الهام شده،چیکار داری حرفم رو از کجا میارم؟تو فقط مطمئن باش که راست می گم.

-          قسم بخور ....

-          به تمام سیب های روی زمین قسم!خوب شد؟باور کن اگه ما زرنگ باشیم می تونیم بریم سراغ سیبهای دیگه و هر کدوم از ماها یه سیب برای خودش داشته باشه.اون وقت این همه جنگ و دعوا و دروغ و دغل بازی تموم می شه ... ولی یه چیزی ....

-          چی؟...بگو چی میخوای بگی؟

-          آخه روم نمی شه ...

-          بگو دیگه،تو که همه چی رو گفتی!بگو ببینم چی می خوای بگی؟

-          قول می دی عصبانی نشی؟

-          مگه می خوای چیز بدی بگی؟نکنه می خوای فحشم بدی،هان؟

-          نه ... نه ... فحش که نه ... اما ...

-          اما چی؟دِ بگو دیگه ....کشتی منو ... اَه ....

-          می خوام بگم که .... می خوام بگم اگه همه کرم ها برن و هر کرمی یه سیب برای خودش انتخاب کنه،من میام توی اون سیبی زندگی می کنم که تو انتخاب کرده باشی!

     کرم سفیده یهو خون توی صورتش دوید،تا بنا گوشش سرخ شد و سرش رو از خجالت انداخت پایین ... چند لحظه ای در سکوت گذشت تا این که کرم سیاهه سکوت رو شکست ...

-          حرفام رو باور میکنی؟

کرم سفیده گفت:دلم می خواد باور کنم ولی .. آخه ...

-          ولی چی؟...دیگه ولی نداره که .... چی باعث شده که تردید کنی؟

-          آخه می دونی،زمونه خیلی زمونه بدی شده ... کرم عاقل اونیه که مواظب باشه کسی سهمش رو ندزده ... راستش،اینو مادرم بهم یاد داده ....

-          وااای خدایا!چی داری می گی؟من دارم از یه باغ سیب حرف میزنم،اون وقت تو،توی اون ذهنت افکار پوسیده و قدیمی مادرت رو دنبال میکنی؟ببین ...ببین ..آه،خدایا چطوری بگم که بره تو اون مخش؟...ببین عزیزم!من دارم از تموم شدن کینه ها و دروغ و دغل ها حرف میزنم،از یکی شدن من و تو،از همسفر شدن تا مرز رویا ... چه میدونم اصلا تا آخر دنیا ...از عشق .... از مال هم بودن ...

    کرم سفیده سرش رو انداخت پائین ...خیلی داشت به ذهنش فشار می آورد تا بفهمه که بالاخره حق با کیه؟.... یه دفعه گفت:تو راه بیرون رفتن از این سیب و رسیدن به یه سیب دیگه رو بلدی؟

    کرم سیاهه جواب داد:آره..معلومه که بلدم کافیه پوست سیب رو بشکافیم و بریم سراغ یه سیب دیگه .... فکر می کنم یه کم سخت باشه اما غیر ممکن نیست.

    کرم سفیده یه دفعه مصمم شد و گفت:باشه،باهات می یام،تا آخرش هم هستم ...راستش منم از این زندگی خسته شدم.باهات میام!راه بیفت....

     کرم سیاهه خندید،صورت کرم سفیده رو بوسید و گفت:بریم عزیزم…

کرم سفیده خواست حرکت کنه،از روی سهم سیب اون روزش بلند شد و شروع کرد به حرکت کردن به سمت پوسته سیب که یه دفعه دید کرم سیاهه پرید،سهم اون رو برداشت،خورد و رفت که بره دنبال کار خودش…!!!

     صورت کرم سفیده از اشک پر شده بود.داد زد:همین؟!اون همه حرف زدی برای این؟یعنی همش دروغ بود؟

    کرم سیاهه همین طور که داشت می رفت فریاد زد:هیچ کدوم از حرفام دروغ نبود اما یه چیزی رو بهت نگفتم….یادت باشه توی هر کدوم از اون نهصد و نود و نه تا سیب دیگه این درخت هم،هزار تا کرم دیگه لونه کردن…

    کرم سفیده عصبانی شد…وا رفت …داغ کرد…و کم کم از سفیدی به قرمزی رسید…

                                              ***

 

     یه کرم سفید داشت برای خودش آواز می خوند که یه دفعه یه کرم قرمز برگشت و جفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای اون و گفت:میدونی چقدر دوستت دارم؟!!.....

 

                                              ***

 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
...مهم نیست شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 23:45

بسم رب الشهداوالصدقین
چه متن قشنگی... خوش بحال آدمایی که باهات برخورد دارند..ارزو میکنم همچنانکه اکنون دنیای زیباوشادی داری
سالیان سال هم اینگونه زیبا بمانی .واقعا میگم:

در پناه حق ...

صادق یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 00:29

مال خودت بود؟اگه مال خودت بود که تو دانشگاه بهت میگم...اما اگه مال خودت نبود به نویسندش بگو از لحاظ ادبی و کنایی فوق العاده بود اما از لحاظ ساختاری بهش انتقاد دارم...شاید یه کم زیادی واقعیه...یعنی شاید یه ذره از واقعیت زده جلو...ولش کن...خوب بود.

این رو می گم که همه بدونن:

داستانش رو شنیده بودم. یعنی شالوده اش واسم مشخص بود. ولی خودم نشستم نوشتمش...

[ بدون نام ] یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 19:29

سلام...
از نظر ادبی فوق العاده بود...
اما زیاد با دنیای واقعی این دوره نمی خونه.
یه کم افراط به خرج دادی.
آدمای خوب زیادن خیلی بیشتر از اون چیزی که تو ؛تو ذهنت داری.
آدمایی که واقعا عاشقن.اما عشقی که اعلام بشه هیچ ارزشی نداره.باید پنهان بمونه تا یه زمان مشخص.تا وقتی ارزشش تو وجود انسان انقدر بالا بره که با تکیه به اون عشق بشه یه هر چیزی رسید.حتی خدا

سعیده کلانتی دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 00:27 http://kalantari.mihanblog.com

سلام.
مرسی از اینکه به من سر زدی.
بالاخره شعر باید وزن درست و حسابی داشته باشه.
اگه جایی از نظرت اشکال وزنی داره بگو. خوشحال می شم.
.
.
.
بازم ممنون.
موفق باشی.

آقا سجاد دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 23:42

سلام.
دهن این سجاد سرویس !
کو وقت ؟
خیلی بی مرامی ‌٬ خیلی نا لوتی ای ٬ خیلی ... خیلیا خیلی .
یه شعر تکراری اینجا برات می ذارم ٬ باشه که ازش استفاده کن ی م :
تا دل دوستان به دست آری / بوستان پدر فروخته به // پختن دیگ نیک حواهان را / هر چه رخت سراست سوخته به // با بد اندیش هم نکوئی کن / دهن سگ به لقمه دوخته به . گلستان
وقتت رو نمی گیرم ٬ فقط می خوام یه شعر بگم که بیشتر با هم آشنا شیم :
دوستان در هوای صحبت یار / زر فشانند و ما سر افشانیم ! سعدی
زت زیاد

فرهاد سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:40 http://mirror

سلام آقا رسول
نوشته بودی که سر جواب دادن به نظرات من مشکل پیدا می کنی... منم دقیقا همینطورم... نظر نوشتن واسه تو برام مشکل تره تا دیگران... اما فکر می کنم و می نویسم... تو هم یه کمکی(نموره کوچولو) بنویس دیگه... مثلا راجع به همین مطلبت... خیلی گیج شدم... فعلا تا بعد که ببینم چیزی متوجه می شم یا نه...

حسام جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 20:35

آقا رسول سلام
زیاد بود و حال نداشتم بخونم. شرمنده که اینقدر رک گفتم. امیدوارم توی آینده وقت کنم بخونمش. ولی چرا به روز نمی کنی؟

چاکرتم. همین که افتخار میدید سر می زنید برای ما کلی ارزش داره....

asmoon شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 21:15

سلام خیلی دوست دارم بدونم واقعا این مطلب نوشته ی دست خودتون بوده یانه؟...اگر واقعا خودتان نوشته اید باید بگویم خوش بحال اون ذهن که لیاقت پروروندن چنین افکاری را دارد..

در پناه حق موید باشید.

آرمان دوشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:32 http://360.yahoo.com/my_profile-BCvyUVEwaasXN6HTohXTlNR4OcBVwFVQ

رسول جون عزیزم سلام!

مثل همیشه کلی حال کردم با متنت ...
کلی دوست دارم ... کلی بوست دارم ... موفق باشی

ریحانه کلهر چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 23:33 http://www.30onsor.blogfa.com

سلام
متن زیبایی بود و اوج تلخی زمونه رو نشون می داد و اخر قصه اوج این تلخی بود اما به نظر من اصلا نباید به این تلخی ها فکر کرد و حتی نباید وقت گذاشت و در مورد اون ها نوشت متن خیلی زیبایی بود اما اگه شما با دست به قلمی که دارید همون وقتی رو که برای نوشتن این متن گذاشتید برای نوشتن یه نوشته روشن می زاشتید خیلی بهتر بود
باز هم از نوشته زیباتون ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد