مکانی به وسعت هیچ...

حکایت عجیبیه و خوب میدونم انتظار زیادیه که بخوام همه چیز رو اونجور که هست بدونی وقتی خودم نمیدونم این حکایت از کجا شروع شده

شاید حکایت ما، کوچیکتر از این حرفها باشه و من زیادی بزرگش کردم

هرچی که هست روی دلم بدجوری قلمبه شده

اصلا میدونی چیه ؟ قضیه اونقدرها هم مهم نیست

راستش، دیگه این روزها، واسه صحبت کردن ازش، حوصله نیست. اصلا گفتنش مگه چیزی رو عوض میکنه ؟

اگه میگم راضیم و خدا رو شکر .... همون خدا میدونه که این رو از ترس این گفته ام تا همین چیزهای بهم ریخته رو از دست ندم

توی این زمونه ای که اصل معلوم نیست کجاست و فرع شده اصل، بازی میکنم توی یه بازی بزرگتری که ازش بی خبرم. فقط مطمئنم که هست. بیشتر از این نه زورم میرسه که بفهمم نه فرصتش پیش میاد.

محمدم ... اما نه پیام آوردم و نه نشونه ای دارم. نه کتاب دارم و نه چیزی.

صادقم...اما نه استادم...نه شاگرد...نه راهنما و نه...

خسته شدم. فقط راضیم به اینکه هنوز دارم راه میرم و باکی ندارم.

مقصدم، شاید، اول یه راهه. یه راه درست.

خدا کنه راه درست ، همین باشه

پی نوشت:

می دونم الآن همه شاخ در آوردن که من کیم(که فکر کنم کسایی که این وبلاگ و می خونن منو می شناسن) و اینکه چه جوری شده من دارم مطلب می نویسم...اول از محمد و حسین عزیز معذرت می خوام(چون تو جریان نبودن) ...می خواستم توضیح بدم اما دیدم طولانی می شه...باشه برای بعد.(ولی خلاصش یه س... استفاده وبلاگی بود...نه به اون معنی ها....ولی خب یه موقعیتی پیش اومد و منم که...بماند)

اولین نامه من...

اولین نامه تو.....

اولین برگ سفر نامه عشق من و توست.

و در این پندارم....

که اگر عشق سر آغاز وجودست.. که هست...

آخرین نامه من....

آخرین نامه تو....

 آخرین برگ وجود من و توست"

نظرات 7 + ارسال نظر
محسن چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 18:44 http://www.piale.blogfa.com

مهمان نا خوانده!

... پنج‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:09

بعضی آدما حتی ارزش بازی رو هم ندارند!!!!

حسین جمعه 1 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:39

طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمــات اسـت بترس از خـطر گمراهی.

حرفی نیست. موفق.

بی نشان شنبه 2 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 18:11

خیلی وبلاگ مسخره ای دارین

حافظ٫ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم....

م.ش شنبه 2 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 18:52

می گم این جناب بی نشان انگار نمیدونند که این وبلاگ برای عموم نیست!!!
به هر حال سعی کن یه جوری بنویسی که بقیه هم بفهمند.

سلام شنبه 2 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 23:37

.... و با شعرت کلی حال کردم...

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 18:28

ما که فهمیدیم شما چی گفتید حالا اگه بقیه نفهمیدند مشکل خودشونه ها!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد