حکایت عجیبیه و خوب میدونم انتظار زیادیه که بخوام همه چیز رو اونجور که هست بدونی وقتی خودم نمیدونم این حکایت از کجا شروع شده
شاید حکایت ما، کوچیکتر از این حرفها باشه و من زیادی بزرگش کردم
هرچی که هست روی دلم بدجوری قلمبه شده
اصلا میدونی چیه ؟ قضیه اونقدرها هم مهم نیست
راستش، دیگه این روزها، واسه صحبت کردن ازش، حوصله نیست. اصلا گفتنش مگه چیزی رو عوض میکنه ؟
اگه میگم راضیم و خدا رو شکر .... همون خدا میدونه که این رو از ترس این گفته ام تا همین چیزهای بهم ریخته رو از دست ندم
توی این زمونه ای که اصل معلوم نیست کجاست و فرع شده اصل، بازی میکنم توی یه بازی بزرگتری که ازش بی خبرم. فقط مطمئنم که هست. بیشتر از این نه زورم میرسه که بفهمم نه فرصتش پیش میاد.
محمدم ... اما نه پیام آوردم و نه نشونه ای دارم. نه کتاب دارم و نه چیزی.
صادقم...اما نه استادم...نه شاگرد...نه راهنما و نه...
خسته شدم. فقط راضیم به اینکه هنوز دارم راه میرم و باکی ندارم.
مقصدم، شاید، اول یه راهه. یه راه درست.
خدا کنه راه درست ، همین باشه
مهمان نا خوانده!
بعضی آدما حتی ارزش بازی رو هم ندارند!!!!
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمــات اسـت بترس از خـطر گمراهی.
حرفی نیست. موفق.
خیلی وبلاگ مسخره ای دارین
حافظ٫ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم....
می گم این جناب بی نشان انگار نمیدونند که این وبلاگ برای عموم نیست!!!
به هر حال سعی کن یه جوری بنویسی که بقیه هم بفهمند.
.... و با شعرت کلی حال کردم...
ما که فهمیدیم شما چی گفتید حالا اگه بقیه نفهمیدند مشکل خودشونه ها!!