دوباره دیدمش....

هر کس بد ما به خلق گوید     ما چهره ز غم نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم       تا هر دو دروغ گفته باشیم

یه نفر بهم گفت : سخت ترین دقایق هم فقط ۶۰ ثانیه طول می کشن...

یک نظر و یک جواب

چند وقت پیش توی وبلاگ نیمکت یه مطلبی خوندم که گفتم شاید به نحوی با نظر یکی از دوستانمون توی پستهای قبلی مربوط باشه. واسه همین جفتش رو می ذارم تو وبلاگ:

این نظر:

 

م.ش :سلام
از اینکه وبلاگتون راه افتاد خیلی خوشحالم.هر چند خیلی وقته ولی من تازه امروز بار اولیه که خوندمش.رسول جان خوبیه وبلاگ بچه هامون اینه که همه حرفای هم و می فهمن.حتی اگه در لفاف و پوشش باشه...
حواست باشه تو برای خودت زندگی میکنی.پس بقیه تا وقتی به درد می خورند که برای تو خوبی داشته باشند فکر نکن که من آدم خودخواهی هستم.حالا این خوبی میتونه ارضای میل دوستی-محبت-رفاقت و حتی اون چیزی باشه که تو بهش میگی عشق.فکر بد نکن !منظورم اینه که من به اونی که تو بهش عشق میگیَ عشق نمیگم.به نظرم عشق بدست آوردنش در چند لحظه و یک نگاه نیست.نمیگم که تو اینجوری هستی ولی بهتره واژه عشق رو به این راحتی بکار نبری.قبهش که شکسته شه همه چیز به اسم عشق میره به خورد آدم!
اگر کسی برای تو جز اذیت و گریه و اشک آه و ناله و کوفت و زهر مار چیزی نداره تو نباید خودت رو کنار بکشی.باید با قدرت اون رو کنار بزنی تا از سر راهت بره کنار...
زندگی باغی بزرگه پره از گلای تازه
هر کسی یه باغچه از عشق برای دلش میسازه
دل مهربون آهو چشمه رو تو خواب می بینه
قناری تو خاک گلدون به امید گل میشینه
نگاه کن رو تن ساقه تاول یه زخم کاری
چه کسی با نوک خنجر خط نوشته یادگاری؟

این هم مطلب از وبلاگ یک نیمکت:

عشق یعنی آه یک لبخند دور
عشق یعنی فریاد یک روح کور
عشق یک دریا احساس نیست
عشق دو لب بی تاب نیست
عشق آن دو چشم غم بار نیست
عشق دو آغوش عریان نیست
عشق رقصی هشیار نیست
عشق ، عشق بازی با معشوق نیست
عشق آوای خوش باران نیست
عشق ناله یک پیکر بیمار نیست
عشق یعنی دوغ
یعنی کشک
عشق یعنی سخن از هیچ
یک حرف پوچ

اگه دارم بعد از دو سال از می و معشوق و لب و آغوش حرف می زنم به خاطر این نیست که خودم کلم رفتم تو آخور! به خاطر اینه که هرچی رفیق دارم هیکلشون تا اونجا تو این باتلاق گیر کرده!
اما عشق خنده دار ترین اسمیه که می شه به این رابطه ها داد .
ما انسان ها هم یه نوعی از حیوونا هستیم و یکی از غرایض حیوونا هم غریضه جنسیه،هر کدوم از این حیوونا هم تو یه سنی بالغ می شن مثلا گاو تو یک سالگی بالغ می شه،ولی ما موجودات دو پا خیلی دیر بالغ می شیم .
و اما عشق، عشق برچسبه خیلی خوشگلیه برای انجام این تجربه طبیعی!
جوونا تو ناخودآگاهشون این غریضه رو دارن و فقط و فقط هم با این غریضه وارد رابطه می شن ولی می ترسن اسمشو بیارن و اینجاست که عشق به عنوان ناجی همه کارها رو برای طرفین حلال می کنه!
من نه! اونایی که بلدن می گن خیلی بعیده تو این سن که هنوز خیلی تجربه ها رو نکردیم بشه به لایه های عمیق وجودی که بهش می گن عشق رسید!

البته شاید دوست دوممون خیلی تند رفته باشه ولی خب اینم یک عقیده است و قابل احترام...

تکرار داستان برگ و درخت...

وقتی که پاییز میشه ، ماآدمها خوشمون میاد که پا رو برگها بزاریم و صدای خش خش اونا رو بشنویم و لذت ببریم.
 
برگ یه روز تمام زندگی درخت بوده ! همه عشقش و همه امیدش!درخت همه شیره جونش رو به برگ میداد تا سبز بمونه و ازش جدا نشه ! آب و بادو خاک و همه و همه به درخت کمک میکردند و برگ زندگی شاهانه ای داشت.
خستگی تو کارش نبود ! چون هر وقت که دلش میگرفت دستش رو دراز می کرد و خدا رو تو آسمون لمس میکرد ! یا هر وقت که خسته تر میشد ، با غرور از اون بالا به آدمها نگاه می کرد و به نظرش آدمها چقدر پست و کوچک بودن .
همه چیز قشنگ بود تا اینکه پاییز رسید.
درخت از برگ خسته شد و دیگه سبزی برگ براش جذاب و زیبا نبود! برگ پیر شده بود و درخت دیگه نمیتونست سنگینیش رو تحمل کنه ! این شد که دیگه شیره جونش اون قوت همیشگی رو نداشت ! چون دیگه با عشق به برگ داده نمیشد!
 
برگ این ررو فهمید ! دلگیر شد و افسرده! اما کاری از دستش بر نمییومد ! سعی کرد بارش رو از رو دوش درخت کم کنه ! اما کم کم دیگه درخت برگ رو ندید و چیزی نبود که دیگه به برگ بده !
 
برگ پژمرد ! افسرد ! خشکید وافتاد.
ما آدمها افتادن برگ رو نشونه زیبایی گرفتیم و اسمش رو گذاشتیم جشن برگ ریزان.
زمین پر از برگهایی بود که از اوج به زمین افتاده بودند
!
درخت ازشون بریده بود ! حتی باد اونا رو به هر طرف می انداخت ! بارون اونا رو خیس میرد و آفتاب اونارو می پوسوند ! دیگه هیچ کس اونارو دوست نداشت
برگ از اوج به دره افتاده بود و همه راضی بودند !
 
ما آدما هم راضی هستیم از اینکه پا رو برگها میزاریم و صدای شکسته شدنشون رو میشنویم و لذت میبریم.
 
اما میدونید برگ چیکار میکنه؟؟؟
 
برگ هنوز عاشق درخته و نمیتونه محبتهای اونو فراموش کنه و زحمتهای بادو بارون و خورشید رو ! برگ نمیتونه از درخت دل بکنه ! اما دیگه زمستون داره تموم میشه و وقت جوونه زدن درخته ! وقت اومدن معشوقه های تازه درخت.
اینه که برگ می پوسه و می پوسه و می پوسه و میشه قوت خاک ! میشه کود ! میشه غذای درخت ! میشه شیره ای که تو وجود درخته و حالا باید تو رگهای معشوقه های جوونش بره .  برگ می پوسه و خودش رو به پای درخت میریزه تا درخت راضی بشه و زندگی خوبی رو با معشوقه های جدیدش داشته باشه!
 
تو که وقت پاییز از کوچه های خلوت پر از برگ می گذری ، بشنو:
درخت از برگ خسته می شه ، اومدن پاییز بهونس..........

 

می خوام از این به بعد یه تغییری تو موضوع نوشته هام بدم . چون دوست ندارم بلاگم به این بلاگ های سرد و بی روحی که توش به جز از شکست عشق و این جور حرفها چیز دیگه ای نمی نویسن تبدیل بشه(نظر شما چیه؟)

 

رفاقت نامه۲

دو سال پیش همین موقع ها بود که یک نفر که هیچ کسی رو نداشت اومد و در خونه قلب من رو زد:

 

--آهای توی این دنیای لعنتی هیچ کسی نیست که دل ما رو بخره؟!! رسول داغونم!

-- چرا؟

-- تا حالا یه دوست خیلی خوب رو از دست دادی؟ اگه دادی می فهمی چی می گم اگه نه٫ نمی فهمی! ولی بدون خیلی سخته خیلی!

--می گن عشق مثل سایه است اگه بری دنبالش ازت فرار می کنه اگر بهش کاری نداشته باشی می یاد سراغت! بهتر نیست یه ذره توقعاتت رو کم کنی؟

-- آخه من تمام این کارهارو کردم ولی عشقم نیومد پیشم.تو تمومش ناموفق بودم

--فراموشش کن. سر خودت رو با چیزهای دیگه ای گرم کن. بازم می گن: کسی را که دوست داری بگذار برود ٫  اگر برگشت برای همیشه برای تو خواهد ماند ولی اگر برنگشت از اول مال تو نبوده !!!

--قبولش سخته! من همه چیزم رو از دست دادم. قلبمو ٫ پولمو ٫ وقتمو٫ درسمو. رسول خیلی سخته با بهترین رفیقت به این نتیجه برسی که بهتره دیگه همدیگه رونبینین.اونم وقتی باهات خداحافظی کرد بره پیش کسی که دوستش داره!!!تو هم برای فراموش کردنش مجبور بشی دفتر خاطرات رو با تمام خاطراتش بسوزونی!!!

-- خب؟

فکر می کنم از روحیه خوبی برخوردار هستی ٫ بگو بخندی. تنها کاری که می تونی برای من بکنی اینه که منو بخندونی٫ یعنی ازت می خوام که این کار رو بکنی.

همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد ٫ بیا تا برایت بگویم تنهایی من چقدر بزرگ است ٫ در آن شهری که مردمانش عصا از کور می دزدند من خوشدل محبت جست و جو می کردم.

تنهام نزار آخه مگه من چی کار کردم که باید این همه سختی بکشم؟!!

زنگ بزن خونمون ٫ حرف بزن و نگذار من احساس تنهایی بکنم.

********************

خلاصه تا اینجا نحوه آشنایی من و تقریبا تمام دیالوگ هایی بود که بین ما رد و بد می شد.تو این مدت فقط می خواستم بهش کمک کنم. فکر می کردم مثل برادری که نداشتم دوستش دارم.خیلی بهش علاقه مند شدم.خیلی!!!درس می خوندیم می خندیدیم..با اینکه خودم هزارتا مشکل داشتم. نمی دونم تا حالا تجربه کردید یا نه؟ شنیدن درد و دل دیگران و اینکه بدونی از دستت کاری بر نمیاد خیلی سخته. یه جور انرژی منفی بهت می ده.ولی من دوستش داشتم. واسه همینم ادامه دادم.....

ادامه دارد.....

رفتی ٫ نموندی بی وفا

یه روز بهم گفت:

<< می خوام باهات دوست باشم؛ آخه می دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام>>

بهش لبخند زدم و گفتم:

<<آره می دونم. فکر خوبییه. من هم خیلی تنهام>>

یه روز دیگه بهم گفت: << می خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می دونی من اینجا خیلی تنهام>>.

بهش لبخند زدم و گفتم :<<آره می دونم. فکر خوبییه . منم خیلی تنهام>>.

یه روز دیگه گفت: << میخوام برم یه جای دور ٫ جایی که کسی که مزاحمم  میشه نباشه. تحمل کن.بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا.آخه می دونی. من اینجا خیلی تنهام.>>

براش  لبخند زدم و گفتم: <<آره می دونم. فکر خوبییه. منم خیلی تنهام.>>

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم .

الان به من میگه :<<من شما رو میشناسم؟من از اون جا که رفتم تمام خاطرات تلخ گذشته ام رو فراموش کردم .داشتیم داشتیم رو بی خیال! داریم داریم رو بچسب.......آخه می دونی من الان خیلی رفیق دارم.>>

بهش گفتم باشه بی خیالت می شم.آخه می دونی . تو خیلی بی وفایی... 

***********

هیچ کس نمی تونه به دلش یاد بده نشکنه ؛ ولی حداقل من یادش دادم که وقتی شکست لبه های تیزش دست اون کسی رو شکستش نبره!!!

رسول