هدف من از زندگی رسیدن به...

چند وقت پیش توی یک جلسه ای شرکت کردم که راجع به موفق شدن در زندگی و مهارت در ارتباطات بود. یه نکته ای که  توی اون جلسه خیلی روش اصرار شد این بود که صرفا گفتن این که من می خوام تو زندگی موفق باشم برای موفق شدن کافی نیست. باید این موفقیت تعریف شده باشه. یعنی من به چی می گم موفقیت ،  من به چی برسم خوشحال می شم و  از زندگی ام لذت می برم و فکر می کنم موفق شدم . فکر کردن هم  راجع به این موضوع کافی نیست. باید چشمها را بست و دقیق فکر کرد که من دوست دارم به چی برسم؟خیلی هم فکر کرد. خیلی خیلی تا اون رویا با تمام جزییاتش بیاد جلوی چشمت.

بعد که این کار رو کردی باید اون رویات رو با تمام جزییاتش روی یک کاغذ بنویسی. بعد که تموم شد فرداش اون کاغذ رو بخونی و بگی من واقعا می خوام به این برسم؟ اگه درست این کار رو کرده باشی میگی: آره میخوام به همین برسم و تلاشم رو هم برای رسیدن به این هدف میکنم. حالا بقیه داستان بماند که چه جوری باید به این هدف رسید. چون بعضی ها(خیلی ها) همین کار رو هم نکردند .( احتمالا بعدا درباره مرحله های بعد توضیح می دم)

خلاصه توی اون جلسه من خداخدا می کردم که استاد این سوال رو از من نپرسه. چون واقعا تابحال بهش فکر نکرده بودم.اون موقع هم مغزم کار نمی کرد. و چه قدر خوب شد کار نمی کرد ، چون باعث شد من بعدا راجع به این موضوع فکر کنم و به نتایج بهتری برسم.

چشمم رو بستم و فکر کردم:

. خیلی فکرها میاد به ذهنت : میخوام ادامه تحصیل بدم. برم خارج . ازدواج کنم .بچه دار بشم . پولدار بشم  ولی اینا کافی نیست .

باید بگی خب تا چه حد ادامه تحصیل بدم؟

کدوم کشور می خوام زندگی کنم؟

با چه جور شخصیتی می خوام ازدواج کنم؟

چه جور بچه ای می خوام؟

چه قدر پول می خوام؟

باید حد همه چیز رو مشخص کنم!!!

هر چقدر این سوالها بیشتر باشه اون رویا به حقیقت نزدیک تر میشه.وقتی هم هدفت کامل برات مشخص باشه می تونی با اطمینان بالا به خودت بگی که: به هدفت رسیدی. خیلی جالبه ولی شاید نصف مسیر رسیدن به موفقیت، شناخت و انتخاب اون باشه. تعجب نداره.فکر کن که چقدر از افراد موفقیت رو برای خودشون تعریف کردند؟!!

این جمله هی میاد تو گوشم که: مثل کسانی نباش که وقتی بهش می گن هدفت از زندگی چیه؟ باد بندازه به غبغب و بگه: می خوام موفق باشم.اون هم بعد از پنجاه سال زندگی.........

 

من خودم که فکر کردم یک طرح ناتمام اومد تو ذهنم که :

 

دوست دارم توی ماشینم در کشورکانادا در حال رانندگی باشم. برسم خونه یه خانوم دکتر که زنم باشه بیاد و بگه رسول خسته نباشی . کت و شلوارم رو در بیارم و برم دست و صورتم رو بشورم .در حال خوردن قهوه  دختر کوچیکمو بذارم رو پامو یه بسته شکلات که امروز براش خریدم رو بهش بدم و اونم کلی ماچم کنه بعد بنشینم رو کاناپه پای تلویزیون با پسر بزرگم که اومده و داره از مدرسه اش و دوستاش برام می گه صحبت کنم و احساس کنم که این پسرم خیلی بزرگ شده و خیلی می فهمه. خانمم هم راجع به خرید امروزش باهام صحبت کنه آخه می دونی ما جزو افراد پولدار به حساب می یاییم.

هنوز نتونستم واسه خودم یه شغل پیدا کنم. اصلا راجع بهش هیچ چیزی به ذهنم نمی یاد. چون شاید تا حالا درگیر این جور کارها نبودم؟شاید ناقص باشه .می گم احتیاج به فکر بیشتری هست. هرچه قدر هم فکر کنی کمه . باور کن. قبول نداری این کار رو بکن. امتحان کن.

دوست دارم نظرت رو راجع به آینده ام بدونم!!!

 

از روزگار دلم گرفته

از این تکرار دلم گرفته

دلم می خواد گریه کنم بارون بباره

برای گم کردن خویش ، رها شدن از کم و بیش

برای در خود گم شدن ، جدا از این مردم شدن

بهانه گریه میخوام بهانه فریاد زدن

بیا تو باش ای مهربان بهانه گریه من...

ابر غمم بارون نمیشه درد سکوت درمون نمیشه

بخون برام از پشت شیشه      درد سکوت درمون نمیشه

از همه جا ٫ از همه رنگ...

 ناله زنجیرها بر دست من...

از روز اولی که وبلاگ رو شناختم و فهمیدم چیه ،  فکر می کردم یه دفتر خاطرات اینترنتیه.ولی خب با یه تفاوت که بقیه می تونن راجع به موضوعات روزمره تو نظر بدن. حالا اگه کسانی که می یان و بلاگت رو می خونن بشناسنت خب دستت بسته است برای گفتن خیلی حرفها. از این بابت نمی تونه یه دفتر خاطرات باشه. شاید بهتر باشه  بگم دفتر بعضی از خاطرات، اینطوری بهتر شد.

 وبلاگ ها انواع مختلفی دارند. اکثرشون یه چیزی هستند که تقریبا من توی دو هفته پیش تجربه کردم. وبلاگ عاشقا که توش به جز از شکست عشق و من دوستت دارم چیز دیگه ای نمی نویسن.احتمالا آدرس بلاگشون رو هم به طرف می دن تا بیاد و بخونه. جالبه واسم هفته پیش یه عزیزی از من پرسید خب حالا رسول تو این متن ها رو که می نویسی به خود طرف هم گفتی بیاد و بخونه.؟!نمی دونم مگه آدم باید حتما واسه کسی چیزی بنویسه؟!!شاید من دارم واسه دل خودم می نویسم. البته می گم شاید...

ولی خب من دوست دارم بلاگم( یا بهتر بگم مطالب من) یه چیزی مخلوط از اینها باشه.هم خاطراتم ، هم شاید دغدغه های ذهنی ام و  شاید هم کمی از عشق( البته اگه تعریفم از عشق درست باشه!!!) به قول معروف هم فال هم تماشا.بگذریم بهتره بریم شروع کنیم:

ای انگشتک! دوست داری تیر از تفنگ بچکانی یا جوهر از قلم

نوشتن و ماشه چکاندن  به هم عطف شده اند. هم رده اند –

میشود نوشت یا میشود اسلحه بدست گرفت....

 

فوتبال:

شاید همه ملت ایران از گلی که هاشمیان دقیقه آخر بازی زد خوشحال شدند ولی من کلی حالم گرفته شد. مقابل بازی با سوریه تو تهران هم می خواستم ایران ببازه.چون تیممون دیگه خراب شده مخصوصا با این مربی جدید که به جای اداره تیم به فکر مربی های کنار گذاشته شده است که مثلا یه پولی بهشون بده و دعوتشون کنه به کادر فنی تیم ملی. آخه دقیقه 87تعویض برای وقت تلف کردنه ولی آقا اکبرپور رو میاره تو زمین که فقط یه اوت پرتاپ می کنه و دیگه هیچ کاری دیگه ای نمی کنه.یا مثلا یازی دادن آقای فکری که از خط وسط زمین که میگذره اقدام به شوت زنی می کنه . کی همچین جرئتی رو به بازیکنای استقلال داده!!یا تو بازی با سوریه طالب لو با خروج اشتباهش باعث مساوی کردن تیم ما با تیم سوریه اون هم توی تهران شد . بعد بازی هم علیپور می گه بله ما دست پر از زمین رفتیم بیرون و اهنگ قهرمانان و .... کجا ما دست پر رفتیم بیرون؟! با تمام لژیونرها اون هم به زور مساوی کردن دست پر رفتن از زمینه؟ واقعا با اون بازی ضعیف تیم ما لیاقت مساوی کردن با کره رو داشت؟!

 

سریال نرگس:

بهروز با تمام عشق و علاقه ای که به نسرین داشت وبه خاطرش این همه بچه بازی و به قول معروف کله شق بازی در آورد،  رفت و یادش هم نیامد که نسرینی هم وجود داشت و خلاصه تمام.بعدا ما توقع داریم که...نسرین دیشب حرف قشنگی زد٫ گفت :< نرگس، خیلی سخته از نگاه یه نفر بفهمی که واسش غریبه شدی! خیلی سخته>

می بینی آقا فرهاد اگه نخواهیم هم راجع به این موضوع ها بنویسیم ناخود آگاه دستمان می رود به نوشتن راجع به این مطالب.

 

مدرسه:

امروز یه سر رفتم مدرسه! قبل از کنکور همش از این روزها می ترسیدم. روزهایی که فکر می کردم همراه با سختی برام خواهد بود. فکر می کردم کلی دلم واسه مدرسه تنگ میشه و می ترکم ولی الان می بینم که نه بابا از این خبرها هم نیست. یکی از بچه ها گفت خیلی دلم واسه بچه ها تنگ شده بود . من همون جا پرسیدم پس چرا من دلم تنگ نشده؟ جواب داد : آخه تو بی احساسی!! من بی احساسم؟ منی که سرم واسه رفیقام می رفت!!! ببینم میشه احساسات یه نفر ته بکشه؟ یعنی تموم شه!! یعنی خیلی زود و خیلی زیاد احساساتم بروز کنه و بعدش مثل آتیش خاموش بشه و الان فقط یه خاکستر ازش باقی مونده باشه. اون هم خاکستری سرد...

 

کتاب:

یه کتابی بهمون معرفی کردند به نام این قورباغه را بخور. قرار بود بخونیمش ولی خب من تنبلی کردم. الان که خوندمش دیدم یه سری بدیهیات رو مطرح کرده و گفته که هر کی این کارها رو انجام بده موفق می شه. ما هم گفتیم چشم.

 می خوام تغییر کنم. ولی باید با برنامه باشه. باید چیزی که می خوام بهش برسم مشخص باشه. البته کاملا مشخص که مثل اون کلاغه نه راه رفتن  کبک رو یاد بگیرم و هم راه رفتن خودم یادم بره.ولی خب خیلی چیزها هست که مانع  این تغییر میشه. یکیش خودم هستم که طبیعیه. بدن آدم همیشه جلوی تغییر و تحول ها مقاومت می کنه. یکیش هم دوستان هستند که توقع همون رسول همیشگی رو دارند و با کارهاشون آدم رو مجبور می کنن که همون آدم باشه.حالا باید به این فکر کنم که چی می خوام باشم. هنوز دیر نیست تازه  اولشه به نظر من. خودم خودم رو بهتر از کسان دیگه می شناسم.

 

و در آخر:

 چه حالی میشی اگه کسی که مدتهای زیادی باهاش دوست و همراه بودی و خیلی هم براش مایه گذاشتی یه دفه سر یک موضوع پیش پا افتاده و واهی(که آخرشم نفهمی چی بوده!) هر چی از دهنش در میاد بهت بگه ! و از موضوعات نمور و بید زده ی مدتها قبل ، استفاده ابزاری ببره ! و تو هم هرچی بگی حالیش نشه... !
چی کار میکنی؟ به خودت بدو بیراه نمی گی؟!؟!

ما که بی یاد تو ای دوست نباشیم دمی

حیف باشد که دلت بی خبر از ما باشد... 

امید به آینده...

این روزها روزهای خوبی است...روزهای به قول دوستانمان روزهای الواتی... روزهای خنده، روزهای بی دغدغه هیچ چیز... روزهای رسیدن به ای کاش های ساده و پیش پا افتاده دیروز....اما من دلم لک زده  برای یک حرف حساب... برای اینکه بروم بنشینم کنار دریا یا یک گوشه دنج دنیا با کسی... با کسی که وقتی حرف میزند من یاد بگیرم... که دمادم نگران گذر عقربه های ساعتم نباشم که پوچی را به دوش میکشند، که در خنده های دمادم ردی از بی هویتی نباشد... با کسی که لازم نیست هم عقیده ام باشد یا نباشد... که حرفش حرف من باشد یا نباشد که چه خوب هم میشود اگر نباشد... اینهم کمی تا قسمتی پوچی است که هرچه میشنوی سرت را تکان بدهی که "درست است... نظر من هم همین است... تو درست میگویی"... در نهایت چیز زیادی دستگیرت نمیشود... کما اینکه شاید بی فایده هم نباشد اما سود مباحثه وقتی دو نفر با دو دیدگاه مختلف نشسته اند چیز دیگری است...

میدانی... اینها بد نیست...اینکه با دوستانی خوب بروی کافی شاپ و یکهو بزند و از میدان کاج سر در آوری اون هم در حال خوردن آب انار و لواشک و خندیدن... و بعد یک دفعه خودت را در ایران زمین ببینی و آفتابی که میرود به مردم آن سوی کره خاکی سلام کند... اینها بد نیست... لذت خودش را دارد... اما ... زیادش خسته ام میکند... زیادش خسته ام میکند...

شاید برای همین است که دلبستگی ام به این دنیای مجازی کم نمیشود... که خسته ام نمیکند...هرقدر هم زیاد... که میشود ساعتهای زیادی را  پای اش بنشینم... که بخوانم...این دنیای مجازی یکی از عمده ترین خصوصیات بارزش تفاوت اندیشه هاست...

میشود در چنین جمعی بحثی را باز کنی...میشود بشوی یک طرف بحث...اما یک پایه بودن... حتی از جلوی آینه حرف زدن هم بی مزه تر است... یعنی حداقل تو با خودت که حرف بزنی... میگویی دارم با خودم حرف میزنم... خودت میشوی طرف بحث... شاید اگر دو نفری بودیم...من و او... میشد بیشتر لذت برد...

خدا رو شکر... همین که بد نیست خوب است...

***********

راجع به ادامه مطلب رفاقت نامه ها:

الان حال و حوصله پیاده کردن فکرم راجع به اون موضوع رو ندارم ولی داستان قشنگی بود ٫ ادامه اش  می دم

 

این هم برای او.... 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم             کم که نه هر روز کم کم می خوریم

آب می خواهم سرابم می دهند                    عشق می ورزم عذابم می دهند

دشنه ای نامرد در پشتم شکست                 از غم نامردمی پشتم شکست

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب                   پس چرا بیدارم نکردی آفتاب

گویند مرا چو زاد مادر ...

شنبه هفته پیش به لطف خدا دایی شدم

خواهرم یه نی نی کوچولو واسموم آورد . قبل از تولدش فکر نمی کردم بتونم دوستش داشته باشم . یعنی احساس خاصی بهش نداشتم ولی بعد از تولد عاشقش شدم . طاقت یه لحظه دوری اش رو ندارم.یه مطلب راجع به مادر نوشتم که شاید بی ربط به دایی شدنم نباشه ::

مادر ؛ مامان ؛ مامی ؛عزیز ؛ ننه ........یا هر اسم دیگری ......!! ۹ماه که تو رو حمل میکنه و با همه عوارضش میسازه ...... ماه نهم درد میکشه و میزاد .....شیره جونشو میده هلف هلف میخوری ......!! شب بیداری میکشه ......راه رفتن یادت میده ....حرف زدن یادت میده ...... از دهن خودش میزنه میذازه تو دهن تو .......سر و سامآن ت میده ...بزرگت میکنه ... حالا که بزرگ شدی تا میگه بالای چشمت ابرویه باهاش قهر میکنی .....؟؟؟!!! میگه شب زود بیا خونه ........در رو محکم میزنی به هم... آخه خاک بر سر تو فکر کردی مادر یعنی بشور و بپز .....یعنی کلفت .....!!! می بینی داره حیاطو جارو میکنه مثه گاو سرتو میندازی پایین میری دنبال پدر سوختگیت ....میمیری جارو رو از دستش بگیری .......لال میشی بگی خسته نباشی ...!!! باهاش لجبازی میکنی .....!!صداتو روش بلند میکنی ....!!اون گریه میکنه ...نفهم...!! فکر کردی اگه روز مادر یه کادو خریدی و گفتی روزت مبارک تمومه دیگه ......حق فرزندی رو ادا کردی ...تو اگه شعور داشته باشی میفهمی بهترین کادو براش محبته ......احترامه ... بزرگتر که میشی و ازدواج میکنی .....مادر میشه بچه نگه دار.......آش بپز ......ترشی بنداز .......سبزی هاتو پاک کنه تو یه وخ پوست دستت خراب نشه خیر سرت ......!! ۵۰کیلو باقالی و نخود سبز میگیری میریزی جلوش میگی : مامان اینا رو واسه زمستونم پاک کن آخه شوهرم خیلی باقالی پلو دوست داره ........ ای کوفت بخوره اون شوهرت ...!! مگه کلفت بی جیره و مواجب گیر آوردی تو .... تحفه هاتو نیگه داره تا شما تشریف ببرین آرایشگاه .....سونا .....بدن سازی ......مرگ... کوفت ......... از کار افتاده هم که میشه یه آژانس میگیری میبریش آسایشگاه ......خانه سالمندان ...میگی اونجا راحت تره ......غلط کردی اونجا راحت تره ....!!...اونجا باشه تو راحت تری..!! اخه شما آدمین ....خدا بهشتو زیرپای فرشته هاش نذاشت ......گذاشت زیر پای مادر ... اگه فهمیدین اینو .....( اگه میفهمیدین که از این غلطها نمیکردین .....!!)

ببخشید یه ذره تند نوشتم . ازدست یه نفر که با مادرش بد رفتار کرد اعصابم خیلی داغونه!!!!

امروز داشتم بازی می کردم ٫ آخر بازی نوشت دو ساعت و چهل و پنج دقیقه!!! آشپزخونه رو که نگاه کردم دیدم مامانم تو آشپزخونه است. بعد یادم افتاد که قبل از اینکه بازی رو شروع کنم هم مامانم تو آشپزخونه بود.یعنی نزدیک سه ساعت !!! بعد یک کلام گفتم مامان خسته نباشید. مامانم هم گفت آفرین . تو از این کارها بلد نبودی که؟! چی شده به فکر ما افتادی!!!

$$$$منتظر یک خبر خوبم.البته امیدی بهش ندارم چون اگه درست نشه می خوره تو ذوقم!!!

 

خسته ام ٫ خسته تر از آهی

کز حسرت دیدارت دوباره برخیزد

 

رسول

شاید.....

چه زمانهایی رو دارم از دست می دم؟! تمام ساعت هام شده الافی!!بعضی موقع ها می مونم امروز چند شنبه است! آخه  مگه میشه من هیچ کاری نداشته باشم که بکنم؟حوصله هیج کاری رو ندارم. انتخاب رشته که یه کار سرنوشت سازه واسم مهم نیست!!!

 

مثل اینکه کوه کندم. بدنم ضعیف شده . آخه من که تمام انرژیم رو کنکور نذاشتم،  پس چرا اینقدر خسته ام. شاید یه سری کارهای دیگه بود که کل انرژیم رو می برد. یه سری کارهایی که نتیجه نداد،  واسه همین خسته گی اش مونده تو تنم ، شایدم یه سری فکر(.که به مراتب بیشتر از کارهای عملی انرژی می بره.).

 

به پوچی رسیدم. یکسال درس خوندن و بعدش همین؟؟؟ آخه بدبختی اینه که یک سال هم درس نخوندم.بگم خرداد حداکثر روزی 3ساعت مفید درس می خوندم کسی باور نمی کنه.البته پشیمون نیستم ها بالاخره خودم انتخاب کردم .(رتبه ام هم۱۴۶۳شد)

 

منی که عاشق این بودم که برم مدرسه وبا بچه ها بگم بخندم اصلا  حوصله تکون خوردن از خونه رو ندارم. آموزشگاه رانندگی هم نمی ره( پولم داره هدر می ره).کو حال و حوصله؟؟.نشستم پشت این کامپیوتر لعنتی و دارم بازی می کنم. منتظر یه تنوع تو زندگی ام هستم. تنوعی که خودم اصلا براش کاری نمی کنم. منتظرم یه دفعه ای زندگی ام از این رو به اون رو بشه.

 

می ترسم . می ترسم تو دانشگاه کم بیارم. فکر می کنم می بینم اصلا حال و حوصله درس رو ندارم. البته شاید این یه احساس زود گذره ولی آخه تا کی؟ به نظر شما من این مدت رو چه جوری باید بگذرونم؟! چه کارهایی باید بکنم؟!تا با یه روحیه خوبی بتونم تو دانشگاه ادامه تحصیل بدم؟

 

تصمیم دارم برم مکه. در اولین فرصت ممکنه. چون واقعا روحیه آدم رو عوض می کنه. تابستان سال دوم به سوم دبیرستان که رفتم مکه روحیه ام خیلی خوب شد. کل سال سوم رو حال کردم. هم درس می خوندم و هم تفریح می کردم. شاید فکر خوبی باشه.تا ببینیم چی پیش میاد. شایدم حج دانشجویی رفتیم.

 

*****

شاید مشکل اینجا باشه که هنوز هدف مشخصی رو انتخاب نکردم تا بهش برسم. (هدفم تا اینجا کنکور هم نبود).هدفم باید تابع رشته ای باشه که قبول می شم یا شایدم رشته ای که قبول می شم باید تابع هدفم باشه . بخاطر همینه که تا الان هدفی انتخاب نکردم. و شاید دلیل تمام مسائل بالا همین بی هدفی باشه.



ای شب
امشب وظیفه ی سنگینی بر دوش تو است...
ای شب
بی خیر و شر
بگذر...
تنها
بگـــــــــذر...

رسول