بد شانسی...

چرا باید دقیقا همون وقتی که دانشگاه بعد مدتها داره ما رو می بره اردو ٫ اونم کجا شمال! خانواده ی ما هم باید دقیقا تصمیم بگیرن که برن شمال؟!  امروز ده دفعه تصمیمم رو عوض کردم که بالاخره چی کار می کنم. سر در گمی و اینکه نمی دونی باید کدوم رو انتخاب کنی خیلی اذیت می کنه.  از طرفی به خانواده حق می دم ٫ و از طرف دیگه مزه ی اردوهای دانشگاه هنوز زیر زبونمه. خیلی جالبه که دو تا از رفقا هم بهم میگن که اگه ۵شنبه بیکار بودی بریم بیرون. یکی دیگه هم که یه شام به ما بدهکاره دقیقا همون ۵ شنبه رو برای انجام این فریضه الهی!!! انتخاب کرده و از طرفی ۴شنبه شب هم جلسه هفتگی دوره ماست. این همه دقیقا همش توی یه هفته! هنوز تصمیم نگرفتم ولی حالم خیلی گرفته است....

چرا باید همیشه این مردم باشند که قربانی بشوند. قربانی تصمیمات نادرست مسئولین! این که ما خیلی وقت پیش اومدیم کارخونه ی تولید ماشین راه انداختیم که الان بعد از مدت خیلی زیادی هنرمون اینه که سمند می سازیم می دیم بلاروس و سوریه!! بعد آقایان منت سر ملت بیچاره می گذارند که ما سالیانه فلان قدر سوبسیت (یارانه) بنزین به شما می دیم. آخه مردک اگه نمی دادی و بنزین همون لیتری ۶۰۰ تومان بود که دیگه کسی نمی اومد ماشین ۴۰۵ ات رو بخره که فرت و فرت آتیش می گیره. اندر فواید کارخانه های تولید ماشین زیاده؛ البته به شرطی که کلمه ی اول جمله ی قبل رو جداجدا بنویسیمی دونی چقدر هزینه کردیم!!! اگه این هزینه رو روی تولید  لوازم پزشکی می گذاشتیم الان می تونستیم دستگاه ام آر آی بسازیم و صادر کنیم و دیگه مجبور نباشیم هر کدوم رو دونه ای تقریبا ۵۰۰ میلیون بخریم!!! حالا که شده....

من اگه قبل از انتخابات ازم می پرسیدند که آقارسول اگه شما رییس جمهور شوید به حجاب خانوم ها و جوانان کار خواهید داشت و من جواب می دادم که بابا اینقدر مملکت مشکل داره که اینها چیزی نیست و رییس جمهور می شدم  هیچ وقت غیرتم بهم اجازه ی همچین کاری نمی داد ولی چیزی که زیاده رو!!!!

سایپا برد و قهرمان شد. حق علی دایی بود. جالبه که تو برنامه ی نود همه شروع کردند از ایشون تعریف کردن! همون هایی که بعد از جام جهانی هرچه خواستند گفتند 

از حاشیه متنفرم در صورتیکه بعضی ها عاشقشند. جواب من رو هم می دهند که این حرفها حاشیه نیست اصله. آری راست می گویی....

همین الان اس ام اس اومد جمعه برنامه توت خوری و ناهاره. این یعنی بد شانسییییییی

دلم برای خیلی ها تنگ شده حتی....

صدای شکستن قلبم را نشنیدی 

چون غرورت بیداد می کرد

اشک هایم را هم ندیدی

چون محو تماشای باران بودی

ولی امیدوارم اینقدر در آیینه مجذوب زیباییت نشده باشی تا حداقل زشتی دیو خودخواهیت را ببینی.......

باشد که با دیگران چنان نکنی که با من کردی....

 

 

 

خلق را...

 

بیایید با هم دوباره از دوران کودکی رشد کنیم، از کلاس اول. در آن­جا معلم به ما نقاشی و حروف زبان فارسی و ریاضی یاد می­داد. او می­گفت این حرف "ا" بی کلاه است و این حرف "آ" با کلاه و ما همین طور با دستورهای او جلو می­رفتیم. در کلاس اول جایی برای فکر کردن نبود. دوست­م تعریف می­کند که مادرش به­ش دیکته می­گفت و او میوه را می­وه نوشت و وقتی مادرش غلط گرفت پرسید چرا میوه را با هم می­نویسند و می­روم را جدا؟ مادرش گفت برو از معلم­ت بپرس. او از معلم­ش می­پرسد و معلم می­گوید چون میوه را همین طور می­نویسند. در این­جا من نظر جواب معلم را تا حد زیادی تایید می­کنم چون او نمی­توانست برای دوست­م از فعل و اسم صحبت کند آن­هم در کلاس اول ولی جمله­بندی جواب خبر از سیستمی می­دهد که ما توش بزرگ شدیم.

یک نگاه سریع به کشورهای خارجی بیندازیم، مرجع این حرف­م صحبت استادمان است در کلاس، می­بینیم که آن­ها به جای این که بیایند ذهن کودک را با منطقی بحث کردن و علت همه چیز را توضیح دادن پرورش بدهند در کلاس اول درسی به نام تخیل دارند. کودک دو ساعت می­نشیند و به چیزهایی عجیب و باورنکردنی فکر می­کند و نتیجه­ش والت دیسنی و بیل گیتس و امثال این­ها می­شود. در حالی که در کشور ما اگر کسی گوشه­یی بنشیند و به چیزی فکر کند بر حسب سن یا عاشق است یا کشتی­هاش غرق شده و یا خیال­باف است و کلاً هر انگی می­زنند غیرِ این که دارد فکر می­کند. قبلاً هم گفته بودم در سیستم زندگی ما و فرهنگ­مان حتی در ادبیات عقل و علم مذموم است! منظورم این نیست که ما اشاره­ها و روایاتی درباره­ی ارزش علم نداریم، بلکه اصلاً آن­ها را در زندگی­مان به حساب نمی­آوریم. زندگی ما دودوتا چهارتای تجاری و محافظه­کارانه دارد. ما می­دانیم یک ساعت تفکر به­تر از هفتاد سال عبادت است ولی نشنیده­ایم یا نگفته­ند کسی در آن دنیا با تفکر می­رود بهشت. بنابراین هفتاد سال عبادت خیلی مهم­تر می­شود!

به­تر است همین جا به تفاوت یادگیری و فهمیدن اشاره کنم. یادگیری ورود داده به مغز بدون پردازش است و فهمیدن یعنی پردازش داده ها و تبدیل آن به اطلاعات. مهم­ترین مشخصه یادگیری تقلید است و متاسفانه بسیاری از اطلاعات ذهنی ما پردازشی روش صورت نگرفته. فرض کنید تو کلاس هستید و استاد مبحثی را توضیح می­دهد، اگر بعد کلاس از شما بخواهد درس را ارائه کنید و شما بروید و هر چه او گفته مو به مو تحویل بدهید یعنی آن درس را نفهمیده­ید. فهمیدن رنگ و بوی شخص را به اطلاعات می­دهد و فرد از فرهنگ خودش در بازسازی و تکمیل داده­ها استفاده می­کند.

همین­طور که بزرگ می­شویم می­بینیم که همه­­ی درس­هامان حفظی است و هیچ تحلیلی نمی­توانیم بکنیم. به جای این که عوامل شکست یزدگرد را در جنگ با مسلمان­ها تحلیل کنیم، هر چی تو کتاب نوشته­ند را واو به واو باید حفظ کنیم و تحویل بدهیم. همین بلا به شکل فاجعه آمیز سر ریاضی می­­آید. از یک طرف ضعف معلم در انتقال ریاضی، یک نفر به او یاد داده که ریاضی همین چهارتا فرمول و مسئله است و او هم همین کار را می­کند، و از طرف دیگر سخت بودن این درس، واقعاً براش باید انرژی گذاشت، و حواس­پرتی دانش­آموز باعث می­شود که مطلب منتقل نشود و تنها راه باقی­مانده برای یاد گرفتن حل چند مثال است و دانش آموز فکر می­کند همه­ی مبحث در همین مثال­ها خلاصه می­شود و کافی است صورت مسئله عوض شود که او مثل خر در گل بماند. بنابر این دانش­آموز می­رود و گام به گام می­گیرد و مسائل متنوعی حل می­کند ولی روش حل مسئله را یاد نمی­گیرد یا مهم­تر از آن روش فکر کردن به مسئله را که بعداً در شرایطی که با مسئله­یی مواجه شد بتواند حل­ش کند. این می­شود که در دانشگاه با ادامه­ی این روش دانش­جو، که اسم­ش را باید دانش­آموز گذاشت، درس می­­خواند و مدرک می­گیرد و نتیجه­ش یک مهندس یا دکتر بی­سواد می­شود. مدرک هم که امروزه از آب خوردن آسان­­تر می­دهند.

درس تخیل را که یادتان است، ما هم داریم­ش ولی به شکل عقیم. منظورم همان انشا است. درسی که می­تواند باعث رشد و تقویت دقیق دیدن بشود با چند جمله­ی کلیشه­یی سر و ته­ش هم می­آید. شاید زیباترین مثال در این مورد انشای مجید درباره­ی مرده­شور بود که آن­هم با واکنش خشک و متحجرانه­ی ناظم­ش رو­به­رو شد. همین درست دیدن و دقیق دیدن باعث می­شود ما مسائل زندگی­مان را با دید باز­تری ببینیم. به قول استادمان که می­گفت: "مشکل ما اینه نمی­تونیم تشخیص بدیم مشکل چیه."

همین دید بازتر باعث می­شود که ذهن­مان محدود به چهار تعریف نشود و اگر کسی نکته­یی، قانونی و یا حرفی خلاف نظر و باور و عادات ما گفت آن را سریع دفع نکنیم.

مهم­ترین پایگاه سیستم تقلید هم در آموزش و پرورش است. جایی که فرد باید خودش را بشناسد، الگوهایی از پیش تعیین شده به او تحمیل می­شود و نتیجه­ش زدگی از درس است و این جاست که نظام آموزش صاحب صفت اجباری می­شود که به نظرم نود درصد مشکلات از همین جا ناشی می­شود….

 

تو آن آبی که بیشقراولان به کبوتران می دهند پیش از سر بریدنشان...

مینویسم همه ی بی تو بودن ها را...

 

خلاصه شده؛  پنج شنبه ٫جمعه ی این هفته به برنامه کوه گذشت. تا حالا کوه رو تو شب تجربه نکرده بودم. یه مدتی که میگذره دیگه هیچ صدایی به جز صدای پات نمی آد. نمی دونی چه حالی میده.... حدودا دو ساعته رسیدیم شیرپلا ٫شب اونجا خوابیدیم و بعد هم صبح۴ ساعته رسیدیم توچال. همیشه تو این مسیر به این فکر می کنم که مردم عصر های قدیم با چه جون کندنی مسافرت می کردند. با اینکه کلی کار داشتم تن به این برنامه دادم. به نظرم لازمه. چون ما آدمها همیشه وقتی می خوایم یه کاری که وقت گیره بکنیم میریم از یه برنامه ی دیگه می زنیم٫ در صورتیکه اگه دقیق نگاه کنی می بینی خیلی از وقت هات به بیهودگی گذشته که می تونستی از اونها استفاده کنی٫ به جای اینکه از تفریحاتت بزنی. اصلا فشار رو قبول ندارم. حالا از دو ماه پیش تا الان یه کاری رو نکردی ٫ هر شب بیدار می مونی ٫ خودت رو خفه می کنی که  بتونی انجامش بدی. آخر سر هم ممکنه بتونی ولی آیا واقعا ارزش داغون کردن خودت رو داشت؟! برای من که هیچ چیزی ارزشش از خودم بالاتر نیست.

دوستان داشتند از دست می رفتند. واقعا ترسیدم. یه چند روزی بود با یه سری بد حرف زدم. کلی از قرارهام رو باهاشون به هم زدم.( بعضا برای بار دوم و سوم) .ملت از دستم شاکی شده بودند. با اس ام اس یا تلفن از دل خیلی هاشون درآوردم ولی هنوز هستند کسانی که..... یه بنده خدایی یه روز بهم گفت رسول تو ارتباطت با افراد مختلف خیلی فکر می کنی و این باعث میشه از دست بدیشون. ما کار خودمون رو کردیم و اون دوست رو از دست  دادیم. تجربه این شد که دیگه راجع به رفاقت هام فکر نکنم. حالا می بینم این عدم فکر داره کار دستم میده. میانه رو باید پیدا کرد....

می خوام یه بخش سیاسی هم به وبلاگم اضافه کنم و تو هر مطلب یه خبر جالب رو از این ور اون ور بنویسم توش. چون تقریبا تمام اخبار بازتاب و بی بی سی فارسی رو دنبال می کنم:

خبرگزاری آسوشیتدپرس به نقل از مقامات شرکت کننده در مهمانی ناهار شرم الشیخ مکالمات رد و بدل شده را این گونه گزارش کرده است:    منوچهر متکی وارد مجلس می شود و به عربی می گوید: "السلام علیکم"، کاندولیزا رایس به انگلیسی سلام می دهد و به آقای متکی می گوید: "انگلیسی شما از عربی من بهتر است". احمد ابوالغیط، وزیرخارجه مصر وارد می شود و به منوچهر متکی می گوید: "می خواهیم مجلس را گرم کنیم"، آقای متکی در پاسخ به انگلیسی می گوید: "در روسیه، مردم زمستانها بستنی می خورند چون بستنی از هوا گرمتر است"، کاندولیزا رایس هم در واکنش به این جمله می گوید: "همین طور است".

آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت      بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم....

"درخت سیب"

    یکی بود،یکی نبود.زیر گنبد کبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.یه دنیا بود که هزار تا کره داشت،یکی از این کره ها هزار تا کشور داشت،یکی از این کشورها هزار تا شهر داشت،یکی از این شهرها هزار تا باغ داشت،توی یکی از این باغ ها هزار تا درخت سیب بود،روی یکی از اون درخت ها،هزار تا سیب سرخ بود که توی یکی از این سیب ها(که اتفاقا از همه خوشرنگ تر و شیرین تر به نظر میرسید)هزار تا کرم زندگی می کردن ....

حسابش رو بکن هزار تا کرم توی یه سیب!!!

     مگه یه سیب چه قدر جا داره؟هزار تا کرم که معلوم نبود چطوری توی اون سیب سرخ جا شده بودن و توی همدیگه می لولیدن.اگه یکی از این کرم ها هوس می کرد از این ور سیب بره اون طرف سیب،باید از روی بقیه کرم ها رد می شد….خلاصه اوضاعی بود که بیا و ببین.

    کرم ها مجبور بودن برای اینکه از گشنگی نمیرن و هر روز حداقل یه گاز سیب گیرشون بیاد،سر همدیگه رو کلاه بذارن،به همین خاطر بود که گول زدن بقیه،کار اصلی کرم ها محسوب می شد.

   هیچ کدوم از کرم های اون سیب،لبخند از روی لبشون محو نمی شد.سعی می کردن پشت ماسک خنده،خودشون رو قایم کنن که نهصد و نود و نه کرم دیگه سر در نیارن تو وجودشون چه خبره؟!

 

                                             ***

 

      یه روزی از روزای خدا،یه کرم سیاه برگشت و جفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای یه کرم سفید و گفت:می دونی چه قدر دوستت دارم؟

     کرم سفید جا خورد.خیلی خوشش اومده بود اما به خودش گفت«نکنه یارو می خواد سرم کلاه بذاره و سهم سیبم رو بخوره و بره پی کارش؟اگه این طوری بشه من می مونم و گرسنگی و تنهایی!پس بهتره بهش رو ندم ....»

    کرم سفیده چشماش رو چرخوند و گفت:داری که داری!می گی چیکار کنم؟

    کرم سیاهه گفت:یعنی برات اهمیتی نداره؟

-          چه اهمیتی می تونه داشته باشه؟کرم اگر واقعا کرم باشه باید مواظب سهم سیبش باشه که یه وقت یکی ندزدتش!

-          وای ... تو هم مثل بقیه فکر می کنی؟برای تو هم زندگی فقط خوردن سیب و خوابیدن و وسط این همه کرم لولیدنه؟وای ...

-          منظورت چیه؟مگه تو هر روز سیب نمی خوری؟

-          اولا تا اونجایی که بتونم،سعی می کنم نخورم.ثانیا اگه لازم باشه و گرسنگی خیلی بهم فشار بیاره چرا،یه گاز می خورم ولی هیچ وقت به خاطر یه گاز سیب،سر همنوع خودم رو کلاه نمی ذارم ... سیب خوردن،همه ی زندگی من نیست ...

-          نمی فهمم!توضیح بده ...

      کرم سیاهه آهی کشید و گفت:ول کن بابا جان،اگه برات بگم تو هم مثل بقیه مسخره ام میکنی و بهم می خندی ... بهتره برم ...

      کرم سفیده که دید ای بابا،کرم سیاهه راست راستی داره میره!سعی کرد تا جایی که می تونه صداش رو بلند کنه که وسط اون همه هیاهو به گوش کرم سیاهه برسه.داد کشید و گفت:مگه نگفتی دوستم داری؟چی شد پس؟چرا داری می ری؟

      کرم سیاهه شنید،مکثی کرد و برگشت.چشم دوخت توی چشمای کرم سفیده و گفت:باشه!برات می گم اما به شرطی که قول بدی مسخره ام نکنی.شاید حرفام به نظرت خنده دار برسه اما لطفا جلوی چشمای من نخند ... باشه؟

      کرم سفیده گفت:باشه،قول میدم!

      کرم سیاهه سرفه ای کرد و دستای کرم سفیده رو توی دستاش گرفت و شروع کرد ...

-          ببین عزیزم!دنیا همه اش اینی نیست که ما فکر می کنیم.این سیبی که ماها توش داریم زندگی می کنیم فقط یکی از هزار تا سیبی هستش که روی یکی از هزار تا درخت یکی از هزار تا باغ یکی از هزار تا شهر کشوری در اومده که تازه اون کشور هم یکی از هزار تا کشور زمینه و ضمنا اون زمین هم یکی از هزار تا زمین توی دنیاست!

      کرم سفیده گیج و منگ گفت:وایسا ببینم!خودت می فهمی چی داری می گی؟

     کرم سیاهه آهی کشید و گفت:هیچی!می دونستم تو هم باور نمی کنی اما حاضرم قسم بخورم که بیرون این سیب،نهصدو نود و نه تا سیب دیگه هم هست،روی این درخت اینقدر سیب هست که لازم نباشه ما برای یه گاز سیب،سر همدیگه رو کلاه بذاریم!

-          اینارو تو از کجا می دونی؟

-          میدونم دیگه .. اصلا تو فکر کن بهم الهام شده،چیکار داری حرفم رو از کجا میارم؟تو فقط مطمئن باش که راست می گم.

-          قسم بخور ....

-          به تمام سیب های روی زمین قسم!خوب شد؟باور کن اگه ما زرنگ باشیم می تونیم بریم سراغ سیبهای دیگه و هر کدوم از ماها یه سیب برای خودش داشته باشه.اون وقت این همه جنگ و دعوا و دروغ و دغل بازی تموم می شه ... ولی یه چیزی ....

-          چی؟...بگو چی میخوای بگی؟

-          آخه روم نمی شه ...

-          بگو دیگه،تو که همه چی رو گفتی!بگو ببینم چی می خوای بگی؟

-          قول می دی عصبانی نشی؟

-          مگه می خوای چیز بدی بگی؟نکنه می خوای فحشم بدی،هان؟

-          نه ... نه ... فحش که نه ... اما ...

-          اما چی؟دِ بگو دیگه ....کشتی منو ... اَه ....

-          می خوام بگم که .... می خوام بگم اگه همه کرم ها برن و هر کرمی یه سیب برای خودش انتخاب کنه،من میام توی اون سیبی زندگی می کنم که تو انتخاب کرده باشی!

     کرم سفیده یهو خون توی صورتش دوید،تا بنا گوشش سرخ شد و سرش رو از خجالت انداخت پایین ... چند لحظه ای در سکوت گذشت تا این که کرم سیاهه سکوت رو شکست ...

-          حرفام رو باور میکنی؟

کرم سفیده گفت:دلم می خواد باور کنم ولی .. آخه ...

-          ولی چی؟...دیگه ولی نداره که .... چی باعث شده که تردید کنی؟

-          آخه می دونی،زمونه خیلی زمونه بدی شده ... کرم عاقل اونیه که مواظب باشه کسی سهمش رو ندزده ... راستش،اینو مادرم بهم یاد داده ....

-          وااای خدایا!چی داری می گی؟من دارم از یه باغ سیب حرف میزنم،اون وقت تو،توی اون ذهنت افکار پوسیده و قدیمی مادرت رو دنبال میکنی؟ببین ...ببین ..آه،خدایا چطوری بگم که بره تو اون مخش؟...ببین عزیزم!من دارم از تموم شدن کینه ها و دروغ و دغل ها حرف میزنم،از یکی شدن من و تو،از همسفر شدن تا مرز رویا ... چه میدونم اصلا تا آخر دنیا ...از عشق .... از مال هم بودن ...

    کرم سفیده سرش رو انداخت پائین ...خیلی داشت به ذهنش فشار می آورد تا بفهمه که بالاخره حق با کیه؟.... یه دفعه گفت:تو راه بیرون رفتن از این سیب و رسیدن به یه سیب دیگه رو بلدی؟

    کرم سیاهه جواب داد:آره..معلومه که بلدم کافیه پوست سیب رو بشکافیم و بریم سراغ یه سیب دیگه .... فکر می کنم یه کم سخت باشه اما غیر ممکن نیست.

    کرم سفیده یه دفعه مصمم شد و گفت:باشه،باهات می یام،تا آخرش هم هستم ...راستش منم از این زندگی خسته شدم.باهات میام!راه بیفت....

     کرم سیاهه خندید،صورت کرم سفیده رو بوسید و گفت:بریم عزیزم…

کرم سفیده خواست حرکت کنه،از روی سهم سیب اون روزش بلند شد و شروع کرد به حرکت کردن به سمت پوسته سیب که یه دفعه دید کرم سیاهه پرید،سهم اون رو برداشت،خورد و رفت که بره دنبال کار خودش…!!!

     صورت کرم سفیده از اشک پر شده بود.داد زد:همین؟!اون همه حرف زدی برای این؟یعنی همش دروغ بود؟

    کرم سیاهه همین طور که داشت می رفت فریاد زد:هیچ کدوم از حرفام دروغ نبود اما یه چیزی رو بهت نگفتم….یادت باشه توی هر کدوم از اون نهصد و نود و نه تا سیب دیگه این درخت هم،هزار تا کرم دیگه لونه کردن…

    کرم سفیده عصبانی شد…وا رفت …داغ کرد…و کم کم از سفیدی به قرمزی رسید…

                                              ***

 

     یه کرم سفید داشت برای خودش آواز می خوند که یه دفعه یه کرم قرمز برگشت و جفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای اون و گفت:میدونی چقدر دوستت دارم؟!!.....

 

                                              ***

 

 

۱۰ دقیقه؛ توی تاکسی ونک-ولی عصر

۱. از وقتی خدا بهم ثابت کرده تمام کارها خواست خودشه زندگی ام خیلی قشنگ تر شده. یعنی تمام اتفاقاتی که تو زندگی ام میافته رو خواست خدا می دونم و می گم حتما پشت سر این قضیه نکته ای هست که بعدا واسم روشن میشه. مثل خیلی لذت هایی که بردم و بعدا حکمتشون رو فهمیدم و بسیاری از رنج هایی که کشیدم و بعدا متوجه شدم که برای چی باید همچین اتفاقی می افتاد. خیلی لذت بخشه منتظر باشی تا بفهمی دلیل اتفاق افتادن فلان کار چی بوده. برای اثبات خدا به برهان نظم و علیت نیازی ندارم. منی که خیلی چیزها رو تو زندگی ام با احساسم بهش رسیدم چرا باید برای وجود خدا برم دنبال عقل! فقط...

امیدوارم که این سنت الهی که الان نصیب حال اینجانب شده سنت توفیق الهی باشه نه سنت املاء و استدراج. یه اس ام اسی اومده بود که همه ی آرزوهات رو بنویس ٫ نه به خاطر اینکه خدا یادش میره . به خاطر اینکه در آینده با مرورش بفهمی تمام این چیزهایی که داری یه روزی آرزوت بوده. سرعت رسیدن به خواسته هام داره تند میشه٫ خیلی تند....

۲.امروز توی یه سریال آب دوغ خیاری یه جمله گفته شد که نظرم رو جلب کرد. نتونستم بفهمم درسته یا نه!  کسی که اعتماد میکنه تقصیر نداره ٫ کسی که از این اعتماد سوء استفاده می کنه مقصره!

اتفاقا تو همون سریال پرسیده شد :چیزی که همه ی مردم به دنبال آن هستند٫ سه حرفی!

پول ؟    /نه وسطش الف ه.   / پس مال درسته     /نه جواب درستش یاره ٫ یار....

همه کس طالب یارند ٫چه هشیار و چه مست     همه جا خانه ی عشق است٫ چه مسجد چه کنشت

 

چند روز است آپ ننموده ایم

دلمان لک زده بود روی گزینه " یادداشت جدید" کلیک کنیم

چند روز است سر راحت بر بالین ننهادیم

و با خیال آسوده نخفته ایم

چند روز است غذا از حلقوممان با آرامش پایین نرفته است

و حس چشایی خود را از دست داده ایم

چند روز است اقدام خود را به جز به مقصد دانشگاه بر کوچه ننهاده ایم

و صراط مستقیم می رویم و بر می گردیم

چند روز است گوشت تنمان ذره ذره آب گردد وانگهی دریا شود

نحیف گشته ایم به مانند مانکن های فشن

چند روز است" رفیق بازی" خونمان پایین آمده است

بی وفا گشته ایم و نامرد

چند روز است از بس نشستیم و خواندیم مفاصل بدنمان خشک شده اند

و صدای" قژقژشان" شاهدی بر حال نزار ماست ....

چند روز است یادمان رفته که بودیم ، که هستیم !

                                                                باشد که نباشیم تا بدانیم که بودیم...