فرهنگ غیر ایرانی...

فرهنگ غیرایرانی یعنی هرچیزی که از خارج مرزها وارد شده و لزوماً چون اسامی غیرفارسی دارد، از دید خیلی ها قشنگ، زیبا و دلپذیر است. از فرهنگ عربی و ترکیه‌ ای و انگلیسی گرفته تا ادبیات وسترن و هالیوودی. جالب اینجاست که ما از ۲۰۰ کشور دنیا، نه اخلاقیات و معنویاتشان را می‌گیریم، نه علم و دانش و تکنولوژی آنها را و فقط می‌رسیم به آنچه که دلمان می‌خواهد.

خودمان را به راحتی با آمریکا مقایسه می‌کنیم. کعبه آمالمان شده نیویورک و واشنگتن و لندن، بدون اینکه حتی بدانیم این اسامی، نام ایالت هستند یا شهر! بدون اینکه بدانیم آیا واقعاً آزادی جاری و موجود در آنجا، یک‌شبه به دست آمده و مردم هم فقط از به دست آوردن آن، به دنبال شکستن محدودیت های اجتماعی هستند یا نه؟

حالا دیگر اگر دنبال این چیزها نباشی می شوی عقب‌افتاده، پوسیده، قدیمی و بی‌سواد! حالا دیگر ازدواج به سبک پدر و مادرها و پدربزرگها و مادربزرگها اصلاً عیب و "اخ" تلقی می‌شود. می شنوی که: "ازدواج هم مگر معنی دارد؟ باید با همه دوست باشی و صفا کنی... ازدواج کار احمق‌هاست!"

در صفحات پوسیده و ناک‌اوت شده تاریخ جنگهای جهانی، دنبال انواع منقرض‌شده‌ نسل مخدرها می‌گردیم تا شاید اکستازی، شبه‌اکستازی، یخ، شیشه و پنیر... پیدا کنیم و هر بار به شکلی بهتر پرواز به فضا عایدمان شود. کسی چه می‌داند، شاید هم سفر آخرت! حالا دیگر اگر نوجوان ۱۵ ساله سیگار نکشد، حتی ممکن است مواخذه شود که: "تو آخر نمی‌خواهی مرد بشوی؟"

کسی چه می‌داند در مدارس ما چه می‌گذرد؟ کسی چه می‌داند بعضی از دانشجویان ما دنبال هرچیزی هستند غیر از دانش و تحصیل؟ کسی چه می‌داند چرا وزارت آموزش و پرورش شرط لازم برای دریافت مدرک دیپلم قبل از پیش‌دانشگاهی را حداقل کسب معدل ده و هفتاد و یک صدم ۷۱/۱۰ اعلام کرده است؟ یعنی به دست آوردن تنها نیمی از نمره‌ این همه درس عمومی و اختصاصی پیشرفته؟

زندگی جوان ایرانی روز به روز دارد متفاوت‌تر می‌شود. هر نوع موسیقی که در آن به شکلی عجیب‌تر و نامفهوم‌تر تکلم شود و حتی لهجه‌های محلی نقاط مختلف کشور تحت عنوان موسیقی زیرزمینی به تمسخر گرفته شود، به موسیقی محبوب تبدیل می‌شود.

بخشی از زندگی جوان ایرانی خوردن غذاهای نامفهوم‌تر و کم‌ارزش‌تر شده است. هرچه ارزش و اهمیت غذایی یک محصول کمتر، کلاس و fashionاش بیشتر! جوان ایرانی یادش رفته فسنجان با رب انار محلی و "مورجه" شامل عدس و نخود، چه غذاهای مقوی‌ ای هستند...

زندگی جوان ایرانی، Bluetooth گرفتن شده است. حالا دیگر دور رقابت بین گوشی‌های ۵۰۰ دلاری به بالاست. اگر سامسونگ و ال‌جی داشته باشی، احتمالاً "فسیل" یا "هویج" خطاب می‌شوی و نوکیا هم کم‌کم دارد از مد خارج می‌شود. حالا دیگر یا باید I-Mate بخری، یا Pocket PC و یا اگر سونی‌اریکسون می‌خری، مدلهای آخرین سری را بخری. هر لحظه در حال فرستادن و گرفتن موسیقی و فیلم و اس‌ام‌اس هستیم، ولی اگر کسی برای کاری ضروری زنگ بزند، یا قطع می‌کنیم و یا با چند بدوبیراه آبدار استقبالش می‌کنیم که مزاحم شده!

اگر به هر دلیلی از خیابان رد می‌شوی، و به اولین دختر جوانی که طرفت می‌آید یا دارد با فاصله‌ی ۱۰ متری از کنارت رد می‌شود، متلک نپرانی اصلاً آدم حساب نمی‌شوی... "ای بی‌عرضه‌ دست‌وپا چلفتی!"

نمی‌دانم داریم به کجا می‌رویم؟ یا اصلاً اتفاقاتی که دارد می‌افتد، خوب هستند یا بد؟ ولی من آنچه که روزانه می‌بینم را تعریف کردم. نمی‌دانم این اتفاقات در دنیا هم دارد می‌افتد یا نه.

فقط دوست دارم بپرسم الان در دنیا چه خبر است؟ ما کجای کاریم؟ آیا جوانان ایرانی دارند راه درست و طبیعی زندگی را می‌روند؟

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد                بهتر آن است که با مردم بد ننشینی

پی نوشت: متنی که داشتنم می نوشتم به اردو جهادی که رفتیم ربط داشت ولی آخرش اون چیزی که می خواستم نشد واسه همین به همین تیکه اش کفایت کردم. آخه می دونی راجع به چیزهای برزگ سخته مطلب نوشتن ٫ چون باید تموم حق مطلب رو ادا کنی وگرنه ارزشش رو آوردی پایین و نمی نوشتی خیلی بهتر بود . فقط خواستم بگم از جهادی حتی می شه یاد گرفت که:

بی هنران هنرمند را نتوان که ببینند ٫ همچنان که سگان بازاری سگ صید را مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند ٫یعنی سفله چون به هنر با کسی برنیاید به خبثش در پوستین افتد.

کند هر آیینه غیبت ٫حسود کوته دست                  که در مقابله گنگش بود زبان مقال

مشغله برآرند و پیش آمدن ندارند: داد و فریاد از دور می کنند و نمی توانند که پیش او بروند   /در پوستین کسی افتادن: سرزنش و غیبت کردن

 

 

 

نزدیک است...

مرگ نزدیکه٫ خیلی نزدیک. تو این هفته دو بار طمع نزدیکی مرگ رو چشیدم. یکی اش وقتی بود که داشتم بچه ها رو می رسوندم جلسه هفتگی که اگه یه ذره دیر جنبیده بودم ماشین راحت چپ کرده بود و تو اون سرعت با اطمینان کامل می تونم بگم که هممون مرده بودیم . البته بعد از این حادثه همه گفتند رسول به رانندگی ات ایمان آوردیم ولی بنده خداها نمی دونستن که تو اون لحظه قلبم افتاده بود تو شلوارم!!! یکی دیگه اش هم این بود که یه دزدی تا پشت در خونه ما اومده بوده ولی نمی دونم چرا نیامده تو و حساب من رو برسه! خلاصه خدا سومیش رو به خیر کنه. موضوع مرگ از موقعی افتاد تو فکر اینجانب که فهمیدم برای رفتن به اردوی جهادی باید وصیت نامه بنویسیم. وای وحشت دارم از این کار. من اصلا رو جهادی این جوری حساب نمی کنم که سفریه که ممکنه برگشتی نداشته باشه. الان می فهمم که جبهه رفتن چه کاری بوده ها. با پای خودت بری سفری که بدونی ممکنه برگشتی نداشته باشه! آخه بابا خیلی زوده. هزار تا امید و آرزو دارم. هزار هزار تا وابستگی دارم به این دنیای لعنتی. سخته بدونی نباید به این دنیا دل ببندی ولی خب بستی٫ دل کندن سخته.

 

عجب کاریه این کار معلمی. اونم تو مدرسه ای که اون رو از خودت می دونی. حیف که نمی خوام این کار رو ادامه بدم. و گرنه هم استعدادش رو داشتم هم علاقه اش رو! کار کردن یه بحثه٫ رشد شخصیتی خودت یه بحث دیگه است. اینکه باید به حرفهایی که به بچه ها می زنی عمل کنی و ناخودآگاه این کار رو می کنی٫ همین کار -بخوای نخوای- باعث رشدت میشه. خیلی لذت داره با افراد مختلف و طرز زندگی کردن های مختلف آشنا بشی.تنوع و شادابی ویژگی های فوق العاده ایه توی این معلمی. امور تربیتی : چیزی که خیلی دوست داشتم ادامه بدم ولی بالاخره تصمیمم رو گرفتم. من رو برای این کار ساختند ولی ادامه نمی دم. آینده ای که برای خودم مد نظر دارم با این کار به دست نمی آد.فعلا هستم ولی هرجا ببینم داره یه ذره جلوی اهداف بلند مدت رو می گیره ٫ خداحافظی خواهم کرد با این کار...

امسال هم عید پیش خانواده ام نیستم. پست بعدی آماده بود ولی این فی البداهه اومد و انتشار یافت.

گاهی قصه‌هایی هستند که هیچ‌وقت کهنه نمیشوند. درست مثل زخم‌هایی که همیشه تازه می‌مانند و تنها تلنگری می‌طلبند تا سر باز کنند و تا مغز استخوانت را بجوند ... گاهی٬ از خودم میپرسم چند سال دیگر باید بگذرد تا من دوباره این قصه/این نامه/این شهر /این آهنگ/ این تو را بخوانم و اینگونه نلرزم. واقعاً چند سال؟

 

وقت تنگ است ای عزیز؛

سلام

چقدر زود میگذره! هیچی نشده می بینی دو هفته از مطلب قبلی که دادی گذشته! اینقدر توی این دنیای پر زرق و برق غرق شدم که فقط دارم جلو می رم. یه جایی به قول معروف باید ترمز دستی رو بکشم و بگم : آهای رسول کجا؟ چی کار داری می کنی؟ واسه ی چی؟هر روزم مثل دیروزم شده. ساعات کارهایی که تو روزهای مختلف می کنم ثابته.با این حال خسته کننده نیست چون اصل موضوع مشخصه ولی هر بار به یه نحوی انجامش میدم.یا بهتره بگم هر کدوم یه جور جذابیت دارن که باعث میشه از انجام دادنشون خسته نشی و در عوض از انجام خیلی کارهای دیگه که مهم تر هستند جلوگیری می کنن.فقط دارم به سرعت جلو می رم. ساعت فکر کردن ندارم. یادمه قبلنا بیشترین کاری که تو روز انجام می دادم همین فکر کردن بود. ولی حالا اینقدر این دل مشغولی های زندگی ام زیاد شده که هیچ جایی برای فکر کردن باقی نمی گذارن. هر روز صبح میرم دانشگاه و  دیدن رفقا و چرت و پرت گفتن و خندیدن٫  نشستن سر کلاس و بدو بدو برو ناهار رو بخور که به کلاس ساعت یازده و نیم ات برسی! (بالاخره ۲۰ واحد این مشکلات رو هم داره) بعد دوباره از این وره دانشگاه باید بدویی اون ور (ولی همین وسط خودش کلی خاطره است که برام می مونه)بعد هم که کلاست تموم میشه  یه ذره خوش بگذرونی و بری خونه و درس بخونی که عقب نیفتی. از خاطرات هفته ی امتحانات ترم قبل بگم که تا به حال اینقدر فشار بهم نیومده بود . یه شب بود که با سه تا چیپس و ماست موسیر سپری شد. یه شب دیگه به اس ام اس بازی با رفقا گذشت که ببینیم کی کم میاره و می خوابه و ... ولی هر چی بود سپری گشت و خدا رو شکر بیشتر از انتظار واسم شادی آور شد.

یه چند مدتی هست دارم تو دبیرستان مفید ۳ کار می کنم . کار کردن با بچه هایی که زیاد باهات اختلاف سنی ندارند ٫ به عنوان یه فردی که داره از بالا بهشون نگاه می کنه برام لذت بخشه. اینکه ببینی یه نفر داره دقیقا همون اشتباهی رو می کنه که تو وقتی هم سن اون بودی کردی٫ می خوای با تمام وجودت بهش بگی که داره اشتباه می کنه ولی یادت می افته که کسانی هم بودند که به تو این حرف رو می زدند ولی تو کار خودت رو می کردی. این تو رو به چالش می کشه. اینکه چطور باید باهاش ارتباط برقرار کنی که حرفت رو قبول کنه. خودت رو می بری تو اون دوران٫ فکر می کنی که چه حرفهایی باید بهت زده می شد که نشد و سعی می کنی برای اون نفر دقیقا همین حرف ها رو بزنی..... تو این رابطه ها می فهمم که اگه می خواستم٫ چطوری می تونستم با معلمام بیشتر رفیق باشم. یه سری فکرهایی هم بود که ما میکردیم و معلمامون بهمون می گفتن این خبرها نیست ولی ما باور نمی کردیم ٫ منتهی حالا می فهمم که واقعا این خبرها نبود. باید با زبون خودشون باهاشون صحبت کنی. باید بهت اعتماد کنند و چه راحت این کار رو می کنن! باید باهاشون رفیق باشی. حرفت رو قبول داشته باشند. به خاطر معرفت و رفاقتی که باهات دارند می تونن سخت ترین کارها رو بکنن ولی با زور هیچی. تازه اینجا درک می کنم که می گن تنبیه و زور می تونه نتیجه ی برعکس بده ٫ یعنی چی!

زیادی دارم با این کار اخت می شم. از سال دوم دبیرستان معلمی رو دوست داشتم ولی آینده ای که می خوام بهش برسم توی معلمی نیست. جذابیت این کار اینقدر زیاده که اگه کامل داخلش بشی دور شدن ازش برات سخته. به همین خاطر سعی می کنم راجع به انتخاب این دو موضوع فکر نکنم. به قول معروف صورت مسئله رو واسه خودم پاک کنم. فردا که وارد بازار کار مربوط به رشته ام بشم ازم می پرسند چقدر توی این کار تجربه داری. و منی که الان دارم تو جای دیگه کار می کنم می گم هیچی... کی تضمین میده که اون موقع به الان خودم خرده نگیرم که چرا رفتی دنبال این کار ؟ از فکر کردن راجع به این موضوع فرار می کنم. فعلا با همین وضع می رم جلو تا ببینم ترم بعد چی پیش می آد. می دونم کارم اشتباهه ولی چه کنم٫ نمی تونم تصمیم درستی بگیرم.انداختن عقب شاید بهترین کاری ه که الان می تونم بکنم. حالا هر چی دارم رو خوب نگه دارم و همین چیزها رو از دست ندم تا اینکه بعدا ببینم کدوم رو باید به نفع دیگری حذف کنم. یه زمانی یکی از معلمام بهم گفت تاثیری که مفید (دبیرستانم) تو دوران معلمی واسم گذاشت خیلی بیشتر از دوران دانش آموزی امه. و من اون موقع فکر می کردم که آخه مدرسه مگه به معلمانش چی می تونه یاد بده؟ ولی واقعا حالا می بینم حرف درستی بود. صحبت با بچه هایی که ازت راهنمایی می خوان دقیقا تو مسائلی که تو الان درگیرشون هستی باعث میشه بفهمی حرف زدن کار خیلی راحتی ه ٫ ولی کو تا عمل . همین مسئله که همش یه سری حرف بزنی باعث میشه به حرف های خودت بیشتر توجه کنی و از اون مهمتر عمل کنی. استفاده از مراسم و چیزهای دیگه ای که قبلا واقعا نمی دیدیشون ٫ از نکات خیلی مثبت معلمی است. ولی آینده ای که دوست دارم بهش برسم چی...

اگه تا پنج شبنه برسم برم مدرسه ٫ تو اردو جهادی ثبت نام می کنم ولی اگه نرسم ثبت نام نمی کنم. چقدر بی خیالی! اگه بطلبه جور میشه میرم اگه نخواد هر کاری هم که بکنم نمی تونم برم. امروز قرعه کشی حج دانشجویی بود و متاسفانه اینجانب لیاقت پیدا نکرد که مشرف بشه ولی چون روم زیاده به هر در دیگه ای می زنم تا بتونم سال دیگه برم. جالبه دفعه ی قبل که رفتم زیاد استفاده نکردم بعد که از دستش دادم فهمیدم عجب چیزی بود. کاش هیچ وقت برای انسانها این موضوع وجود نداشت که بعد از از دست دادن یه چیزی قدرش رو بدونن....

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست     

              گاه سکوت است و گاه نگــــــاه

                     غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست

                                                   که گاهی نمی توانیم

                                                              درچشمهای یکدیگــرنگــــاه کنیم ... 

happy valentine to you!

ولنتاین مبارک آقای عاشق/ بانوی دلباخته...

اگر تا چند سال پیش از هرکس می پرسیدید ولنتاین چیست؟ نزدیک ترین پاسخی که می شد شنید و به این روز مربوط باشد نوعی آنفولانزای مرغی بود! ولی خدا را شکر که ولنتاین در ایران هم کشف شد. خدایا شکرت. ترا به خاطر این نعمت بزرگ و رونق مغازه های عروسک فروشی و شمع فروشی شکر می کنم.

ولنتاین ساخته نظام سرمایه داری است ٫که نماد خوب آن تاسیس فروشگاهای رفاه و شهروند بود که ناخودآگاه همه را به خرید تشویق می کنند. خرید چیزهایی که ضرورتی ندارد ولی چرخ اقتصادی مملکت را میگرداند. وقتی کبریت بخواهید در بقالی فقط کبریت می خرید ولی اگر برای خرید آن به فروشگاه رفاه بروید ٬ کالباس و دمپایی و چوب شور و سوپ آماده و چایی ساز و حوله و پتوی گلبافت می خرید ولی کبریت نمی خرید!!! محال است در رفاه گشت زد و خامه گوجه فرنگی ٫ سس هویج خوری٫ کمپوت(...) مرغ و و وکیوم گوشت فلان جای گوریل را نخرید و اندیشید که من تا به حال چگونه بدون اینها زنده بوده ام!

براستی یک سال است و یک روز ولنتاین و یک عشق ابدی!!! و یک عالمه کادوی عاشقانه. الاغی در شمع سوخته ٫ گل رزی خفه شده در قابی پلاستیکی ٫ خورشید و ماهی که از طناب داری حلق آویز شده اند ٫ لیوانی که روی آن عکس دختری است که از شدت عشق عریان شده است ٫ ساعتی با عکس پسری که قلبی به بزرگی خودش را قورت می دهدو....واقعا عشق همین است. باید باور کنید. این عشق است. حداقل این گونه عشق و عشاق همین هستند... بی هدیه در روز ولنتاین هیچ عشقی ثابت نمی شود.

ولنتاین مبارک آقای عاشق/ بانوی دلباخته... جدا هیچ غمی بالاتر از عشق نیست.باور ندارید؟ از آنها که در کنسرت های آریان و عصار به هنگام خوانده شدن آهنگ های عاشقانه شمع می افروزند بپرسید. اشکهای عاشقان را نمی بینید؟ که نمی دانند بین دوست پسر های خود کدام را بیش از دیگری دوست بدارند؟ آنها حاضرند همه چیز خود را بدهند ولی عاشق بمانند.( زیرا هیچ وقت نشده که  چیزی را که خواسته اند ٫ نداشته باشند و غیر ممکن است چیزی را از دست بدهند) همین عاشقانی که در زلزله بم اوج نفرت را از دولت به دل می گیرند که چرا همه ی خانه های گلی بم را بتن آرمه نکرده است. آیا آنها پول هدایای ولنتاین خود را به بم کمک کردند؟ همین عاشقانی هستند که اگر برای کشته شدگان برج های تجارت جهانی در میدان محسنی شمع روشن نکنند ٫ غلیان احساساتشان خاموش نمی شود...

می گویند چه اشکالی دارد صفات خوب !! غربیها را به یادگار برداریم. واقعا اشکالی ندارد. بزودی شاهد مراسم هالووین و جشن کریسمس با کلاهای منگوله دار و جوراب های کادو خواهیم بود. چرا اینگونه نباشیم وقتی مصرف گرایی و بی درد نمایی عقده ی دیرینه ماست...

هدیه خریدن اجباری نیست. هدیه نمی خریم که برایمان هدیه بخرند که اگر  اینگونه بود با پول آن برای خود هدیه ایی می خریم که دوستداریم.بکنید ٫ هرکاری دوست دارید بکنید. عشقتان را همیشگی سازید. واقعا راه های بهتری برای ابراز عشق نیست ؟ مثل رفتن تا طبقه ۱۰ام یک اداره در ساعات غیر اداری با آسانسور و بوسه ای طولانی ٫ عشق بازی در انتهای اتوبان های نیمه کاره ٫ دیدن چند باره فیلمهای بدون تماشاگر در سالنهای بی متصدی در ساعت ۲ بعد از ظهر در لژ و در آغوش گرفتن به بهانه صحنه های ترسناک مثل سرخوردن یک مورچه از لبه فرش....؟؟!! دیگه فکر کنم اگه بخوام ادامه بدم اعضای وبلاگ( علی الخصوص محمد) دیگه بهم اجازه نوشتن تو وبلاگ رو ندهند...

 فقط 

ولن تاین در اردبیل
- خدیجه : رحیم آقا تو بیلمیری امروز چه روزیه ؟
- رحیم : والا فچ میکنم روز جهانی مبارزه با محیط زیست ! ها ؟
- خدیجه : یوخ بابا ! امروز ولرم تایمه !
- رحیم : ها ؟! ولرم تایم نمنه ؟!
- خدیجه : بابا تو مجله نوشته بود روز عشگه ! روز احساساته ! روز من و شوماست !
- رحیم : شوما کیه ؟! ها ؟! بچه بپر برو اون چاگو رو از آشپزخونه بیار ...
- خدیجه : رحیم آقا شوما اصن به من هیـــــــچوقت توجه نمیکنی !

منم به خدا آدمم ! منم مثل شوما از بچگی بزرگ شدم !

حق مادری به گردن بچه هام دارم ...
- رحیم : ببین خدیج من تا حالا چیزی کم گذاشتم !؟!

کوتاهی شده از قبال من ‌؟!
- خدیجه : رحیم آقا امروز همه دوست پسرا واسه دوست

دختراشون کادو میخرن شـــــــوما چرا نمیخری ؟
- رحیم : آخه زن ! من چی کارت کنم ؟!

کدوم مردی واسه زنش سالی یه بار تولد میگیره ؟

که من واسه تو میگیرم ؟
- خدیجه : اصن هر چی شوما بگی !

به ما ولرم تایم نیومده ... دستاتو بشور بیا شامتو بخـور !
- رحیم: سی..یر بابا !

-----
ولن تاین در جوادیه طهران
- بتول : آق میتی میدونی امرو چه روزیه ؟
- میتی : دست کم گرفتی مارو مس که !

خب امروز سالگرد آزادی آق میتی از زندونه دیه !
- بتول : نه بابا ... امروز روز زید بازاست ...

توام که امام زید بازایی ... !
- میتی : خدایی ؟! پس کثافتکاری داریم امشب !
- بتول : اول کادو آق میتی ...
- میتی : واستا ... بیگیر اینو بپوش ...

خدایی کل مسجد شارو گشتم اینو پیدا کردم ...

از رنـگ سبز فسفری خوشت میومد دیه ؟!

اینو بپوشی چه هولویی میشی ! بترکونیم !
- بتول : ایول ! دمت فرت آق میتی !

خداییش خیلی آقایی ! آخه کی ووولوووم تاین واسه

زیدش مایو سه تیکه میخره ؟ ها ؟
- میتی : دهـــه ! این جای تشکرته ا..ترکیب ؟

میخوای یه جوری بزنم تو لگنت که مثه این مایو سه تیکه بشی ؟!
- بتول : اصن میدونی چیه نخواستیم داداش ...

به ما این غلطا نیومده ...
- میتی :‌ گ..میخوری نمیخوای !

مگه منو تو چیمون از این بجه سوسولا کمتره که

ووولووم تاین میگیرن واسه هم ...
- بتول : باشه باااااا ! نمودی ...
- میتی : آها ماچو بده بیاد ....

صبر...

بعضی چیزا دوست داشتنی نیست
عادت کردنیه
عین مزه‌ی تلخ قهوه،‌ که هزار بارم که بخوری نمی‌تونی مزه‌شو دوست داشته باشی، ‌چون تلخه،‌ تلخی هم دوست داشتنی نیست
ولی عادت می‌کنی، بعد یه مدتی دیگه تلخ نمی‌بینیش
داشتم می‌گفتم
پس چیزی که دوست داشتنی نیست رو نباید ریخت دور، ‌میشه عادت کرد بهش،‌ تحملش کرد
عین مزه‌ی تلخ قهوه
به خاطر بوش
به خاطر فقط بوی قهوه‌ش
بوی قهوه‌ی تلخ ِ تلخ ِ تلخ

بعضی آدمها رو هم باید  تحمل کنی ٫ فقط به خاطر اینکه آدم اند...