مینویسم همه ی بی تو بودن ها را...

 

خلاصه شده؛  پنج شنبه ٫جمعه ی این هفته به برنامه کوه گذشت. تا حالا کوه رو تو شب تجربه نکرده بودم. یه مدتی که میگذره دیگه هیچ صدایی به جز صدای پات نمی آد. نمی دونی چه حالی میده.... حدودا دو ساعته رسیدیم شیرپلا ٫شب اونجا خوابیدیم و بعد هم صبح۴ ساعته رسیدیم توچال. همیشه تو این مسیر به این فکر می کنم که مردم عصر های قدیم با چه جون کندنی مسافرت می کردند. با اینکه کلی کار داشتم تن به این برنامه دادم. به نظرم لازمه. چون ما آدمها همیشه وقتی می خوایم یه کاری که وقت گیره بکنیم میریم از یه برنامه ی دیگه می زنیم٫ در صورتیکه اگه دقیق نگاه کنی می بینی خیلی از وقت هات به بیهودگی گذشته که می تونستی از اونها استفاده کنی٫ به جای اینکه از تفریحاتت بزنی. اصلا فشار رو قبول ندارم. حالا از دو ماه پیش تا الان یه کاری رو نکردی ٫ هر شب بیدار می مونی ٫ خودت رو خفه می کنی که  بتونی انجامش بدی. آخر سر هم ممکنه بتونی ولی آیا واقعا ارزش داغون کردن خودت رو داشت؟! برای من که هیچ چیزی ارزشش از خودم بالاتر نیست.

دوستان داشتند از دست می رفتند. واقعا ترسیدم. یه چند روزی بود با یه سری بد حرف زدم. کلی از قرارهام رو باهاشون به هم زدم.( بعضا برای بار دوم و سوم) .ملت از دستم شاکی شده بودند. با اس ام اس یا تلفن از دل خیلی هاشون درآوردم ولی هنوز هستند کسانی که..... یه بنده خدایی یه روز بهم گفت رسول تو ارتباطت با افراد مختلف خیلی فکر می کنی و این باعث میشه از دست بدیشون. ما کار خودمون رو کردیم و اون دوست رو از دست  دادیم. تجربه این شد که دیگه راجع به رفاقت هام فکر نکنم. حالا می بینم این عدم فکر داره کار دستم میده. میانه رو باید پیدا کرد....

می خوام یه بخش سیاسی هم به وبلاگم اضافه کنم و تو هر مطلب یه خبر جالب رو از این ور اون ور بنویسم توش. چون تقریبا تمام اخبار بازتاب و بی بی سی فارسی رو دنبال می کنم:

خبرگزاری آسوشیتدپرس به نقل از مقامات شرکت کننده در مهمانی ناهار شرم الشیخ مکالمات رد و بدل شده را این گونه گزارش کرده است:    منوچهر متکی وارد مجلس می شود و به عربی می گوید: "السلام علیکم"، کاندولیزا رایس به انگلیسی سلام می دهد و به آقای متکی می گوید: "انگلیسی شما از عربی من بهتر است". احمد ابوالغیط، وزیرخارجه مصر وارد می شود و به منوچهر متکی می گوید: "می خواهیم مجلس را گرم کنیم"، آقای متکی در پاسخ به انگلیسی می گوید: "در روسیه، مردم زمستانها بستنی می خورند چون بستنی از هوا گرمتر است"، کاندولیزا رایس هم در واکنش به این جمله می گوید: "همین طور است".

آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت      بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم....

"درخت سیب"

    یکی بود،یکی نبود.زیر گنبد کبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.یه دنیا بود که هزار تا کره داشت،یکی از این کره ها هزار تا کشور داشت،یکی از این کشورها هزار تا شهر داشت،یکی از این شهرها هزار تا باغ داشت،توی یکی از این باغ ها هزار تا درخت سیب بود،روی یکی از اون درخت ها،هزار تا سیب سرخ بود که توی یکی از این سیب ها(که اتفاقا از همه خوشرنگ تر و شیرین تر به نظر میرسید)هزار تا کرم زندگی می کردن ....

حسابش رو بکن هزار تا کرم توی یه سیب!!!

     مگه یه سیب چه قدر جا داره؟هزار تا کرم که معلوم نبود چطوری توی اون سیب سرخ جا شده بودن و توی همدیگه می لولیدن.اگه یکی از این کرم ها هوس می کرد از این ور سیب بره اون طرف سیب،باید از روی بقیه کرم ها رد می شد….خلاصه اوضاعی بود که بیا و ببین.

    کرم ها مجبور بودن برای اینکه از گشنگی نمیرن و هر روز حداقل یه گاز سیب گیرشون بیاد،سر همدیگه رو کلاه بذارن،به همین خاطر بود که گول زدن بقیه،کار اصلی کرم ها محسوب می شد.

   هیچ کدوم از کرم های اون سیب،لبخند از روی لبشون محو نمی شد.سعی می کردن پشت ماسک خنده،خودشون رو قایم کنن که نهصد و نود و نه کرم دیگه سر در نیارن تو وجودشون چه خبره؟!

 

                                             ***

 

      یه روزی از روزای خدا،یه کرم سیاه برگشت و جفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای یه کرم سفید و گفت:می دونی چه قدر دوستت دارم؟

     کرم سفید جا خورد.خیلی خوشش اومده بود اما به خودش گفت«نکنه یارو می خواد سرم کلاه بذاره و سهم سیبم رو بخوره و بره پی کارش؟اگه این طوری بشه من می مونم و گرسنگی و تنهایی!پس بهتره بهش رو ندم ....»

    کرم سفیده چشماش رو چرخوند و گفت:داری که داری!می گی چیکار کنم؟

    کرم سیاهه گفت:یعنی برات اهمیتی نداره؟

-          چه اهمیتی می تونه داشته باشه؟کرم اگر واقعا کرم باشه باید مواظب سهم سیبش باشه که یه وقت یکی ندزدتش!

-          وای ... تو هم مثل بقیه فکر می کنی؟برای تو هم زندگی فقط خوردن سیب و خوابیدن و وسط این همه کرم لولیدنه؟وای ...

-          منظورت چیه؟مگه تو هر روز سیب نمی خوری؟

-          اولا تا اونجایی که بتونم،سعی می کنم نخورم.ثانیا اگه لازم باشه و گرسنگی خیلی بهم فشار بیاره چرا،یه گاز می خورم ولی هیچ وقت به خاطر یه گاز سیب،سر همنوع خودم رو کلاه نمی ذارم ... سیب خوردن،همه ی زندگی من نیست ...

-          نمی فهمم!توضیح بده ...

      کرم سیاهه آهی کشید و گفت:ول کن بابا جان،اگه برات بگم تو هم مثل بقیه مسخره ام میکنی و بهم می خندی ... بهتره برم ...

      کرم سفیده که دید ای بابا،کرم سیاهه راست راستی داره میره!سعی کرد تا جایی که می تونه صداش رو بلند کنه که وسط اون همه هیاهو به گوش کرم سیاهه برسه.داد کشید و گفت:مگه نگفتی دوستم داری؟چی شد پس؟چرا داری می ری؟

      کرم سیاهه شنید،مکثی کرد و برگشت.چشم دوخت توی چشمای کرم سفیده و گفت:باشه!برات می گم اما به شرطی که قول بدی مسخره ام نکنی.شاید حرفام به نظرت خنده دار برسه اما لطفا جلوی چشمای من نخند ... باشه؟

      کرم سفیده گفت:باشه،قول میدم!

      کرم سیاهه سرفه ای کرد و دستای کرم سفیده رو توی دستاش گرفت و شروع کرد ...

-          ببین عزیزم!دنیا همه اش اینی نیست که ما فکر می کنیم.این سیبی که ماها توش داریم زندگی می کنیم فقط یکی از هزار تا سیبی هستش که روی یکی از هزار تا درخت یکی از هزار تا باغ یکی از هزار تا شهر کشوری در اومده که تازه اون کشور هم یکی از هزار تا کشور زمینه و ضمنا اون زمین هم یکی از هزار تا زمین توی دنیاست!

      کرم سفیده گیج و منگ گفت:وایسا ببینم!خودت می فهمی چی داری می گی؟

     کرم سیاهه آهی کشید و گفت:هیچی!می دونستم تو هم باور نمی کنی اما حاضرم قسم بخورم که بیرون این سیب،نهصدو نود و نه تا سیب دیگه هم هست،روی این درخت اینقدر سیب هست که لازم نباشه ما برای یه گاز سیب،سر همدیگه رو کلاه بذاریم!

-          اینارو تو از کجا می دونی؟

-          میدونم دیگه .. اصلا تو فکر کن بهم الهام شده،چیکار داری حرفم رو از کجا میارم؟تو فقط مطمئن باش که راست می گم.

-          قسم بخور ....

-          به تمام سیب های روی زمین قسم!خوب شد؟باور کن اگه ما زرنگ باشیم می تونیم بریم سراغ سیبهای دیگه و هر کدوم از ماها یه سیب برای خودش داشته باشه.اون وقت این همه جنگ و دعوا و دروغ و دغل بازی تموم می شه ... ولی یه چیزی ....

-          چی؟...بگو چی میخوای بگی؟

-          آخه روم نمی شه ...

-          بگو دیگه،تو که همه چی رو گفتی!بگو ببینم چی می خوای بگی؟

-          قول می دی عصبانی نشی؟

-          مگه می خوای چیز بدی بگی؟نکنه می خوای فحشم بدی،هان؟

-          نه ... نه ... فحش که نه ... اما ...

-          اما چی؟دِ بگو دیگه ....کشتی منو ... اَه ....

-          می خوام بگم که .... می خوام بگم اگه همه کرم ها برن و هر کرمی یه سیب برای خودش انتخاب کنه،من میام توی اون سیبی زندگی می کنم که تو انتخاب کرده باشی!

     کرم سفیده یهو خون توی صورتش دوید،تا بنا گوشش سرخ شد و سرش رو از خجالت انداخت پایین ... چند لحظه ای در سکوت گذشت تا این که کرم سیاهه سکوت رو شکست ...

-          حرفام رو باور میکنی؟

کرم سفیده گفت:دلم می خواد باور کنم ولی .. آخه ...

-          ولی چی؟...دیگه ولی نداره که .... چی باعث شده که تردید کنی؟

-          آخه می دونی،زمونه خیلی زمونه بدی شده ... کرم عاقل اونیه که مواظب باشه کسی سهمش رو ندزده ... راستش،اینو مادرم بهم یاد داده ....

-          وااای خدایا!چی داری می گی؟من دارم از یه باغ سیب حرف میزنم،اون وقت تو،توی اون ذهنت افکار پوسیده و قدیمی مادرت رو دنبال میکنی؟ببین ...ببین ..آه،خدایا چطوری بگم که بره تو اون مخش؟...ببین عزیزم!من دارم از تموم شدن کینه ها و دروغ و دغل ها حرف میزنم،از یکی شدن من و تو،از همسفر شدن تا مرز رویا ... چه میدونم اصلا تا آخر دنیا ...از عشق .... از مال هم بودن ...

    کرم سفیده سرش رو انداخت پائین ...خیلی داشت به ذهنش فشار می آورد تا بفهمه که بالاخره حق با کیه؟.... یه دفعه گفت:تو راه بیرون رفتن از این سیب و رسیدن به یه سیب دیگه رو بلدی؟

    کرم سیاهه جواب داد:آره..معلومه که بلدم کافیه پوست سیب رو بشکافیم و بریم سراغ یه سیب دیگه .... فکر می کنم یه کم سخت باشه اما غیر ممکن نیست.

    کرم سفیده یه دفعه مصمم شد و گفت:باشه،باهات می یام،تا آخرش هم هستم ...راستش منم از این زندگی خسته شدم.باهات میام!راه بیفت....

     کرم سیاهه خندید،صورت کرم سفیده رو بوسید و گفت:بریم عزیزم…

کرم سفیده خواست حرکت کنه،از روی سهم سیب اون روزش بلند شد و شروع کرد به حرکت کردن به سمت پوسته سیب که یه دفعه دید کرم سیاهه پرید،سهم اون رو برداشت،خورد و رفت که بره دنبال کار خودش…!!!

     صورت کرم سفیده از اشک پر شده بود.داد زد:همین؟!اون همه حرف زدی برای این؟یعنی همش دروغ بود؟

    کرم سیاهه همین طور که داشت می رفت فریاد زد:هیچ کدوم از حرفام دروغ نبود اما یه چیزی رو بهت نگفتم….یادت باشه توی هر کدوم از اون نهصد و نود و نه تا سیب دیگه این درخت هم،هزار تا کرم دیگه لونه کردن…

    کرم سفیده عصبانی شد…وا رفت …داغ کرد…و کم کم از سفیدی به قرمزی رسید…

                                              ***

 

     یه کرم سفید داشت برای خودش آواز می خوند که یه دفعه یه کرم قرمز برگشت و جفت چشمای وق زده اش رو دوخت توی چشمای اون و گفت:میدونی چقدر دوستت دارم؟!!.....

 

                                              ***

 

 

۱۰ دقیقه؛ توی تاکسی ونک-ولی عصر

۱. از وقتی خدا بهم ثابت کرده تمام کارها خواست خودشه زندگی ام خیلی قشنگ تر شده. یعنی تمام اتفاقاتی که تو زندگی ام میافته رو خواست خدا می دونم و می گم حتما پشت سر این قضیه نکته ای هست که بعدا واسم روشن میشه. مثل خیلی لذت هایی که بردم و بعدا حکمتشون رو فهمیدم و بسیاری از رنج هایی که کشیدم و بعدا متوجه شدم که برای چی باید همچین اتفاقی می افتاد. خیلی لذت بخشه منتظر باشی تا بفهمی دلیل اتفاق افتادن فلان کار چی بوده. برای اثبات خدا به برهان نظم و علیت نیازی ندارم. منی که خیلی چیزها رو تو زندگی ام با احساسم بهش رسیدم چرا باید برای وجود خدا برم دنبال عقل! فقط...

امیدوارم که این سنت الهی که الان نصیب حال اینجانب شده سنت توفیق الهی باشه نه سنت املاء و استدراج. یه اس ام اسی اومده بود که همه ی آرزوهات رو بنویس ٫ نه به خاطر اینکه خدا یادش میره . به خاطر اینکه در آینده با مرورش بفهمی تمام این چیزهایی که داری یه روزی آرزوت بوده. سرعت رسیدن به خواسته هام داره تند میشه٫ خیلی تند....

۲.امروز توی یه سریال آب دوغ خیاری یه جمله گفته شد که نظرم رو جلب کرد. نتونستم بفهمم درسته یا نه!  کسی که اعتماد میکنه تقصیر نداره ٫ کسی که از این اعتماد سوء استفاده می کنه مقصره!

اتفاقا تو همون سریال پرسیده شد :چیزی که همه ی مردم به دنبال آن هستند٫ سه حرفی!

پول ؟    /نه وسطش الف ه.   / پس مال درسته     /نه جواب درستش یاره ٫ یار....

همه کس طالب یارند ٫چه هشیار و چه مست     همه جا خانه ی عشق است٫ چه مسجد چه کنشت

 

چند روز است آپ ننموده ایم

دلمان لک زده بود روی گزینه " یادداشت جدید" کلیک کنیم

چند روز است سر راحت بر بالین ننهادیم

و با خیال آسوده نخفته ایم

چند روز است غذا از حلقوممان با آرامش پایین نرفته است

و حس چشایی خود را از دست داده ایم

چند روز است اقدام خود را به جز به مقصد دانشگاه بر کوچه ننهاده ایم

و صراط مستقیم می رویم و بر می گردیم

چند روز است گوشت تنمان ذره ذره آب گردد وانگهی دریا شود

نحیف گشته ایم به مانند مانکن های فشن

چند روز است" رفیق بازی" خونمان پایین آمده است

بی وفا گشته ایم و نامرد

چند روز است از بس نشستیم و خواندیم مفاصل بدنمان خشک شده اند

و صدای" قژقژشان" شاهدی بر حال نزار ماست ....

چند روز است یادمان رفته که بودیم ، که هستیم !

                                                                باشد که نباشیم تا بدانیم که بودیم...

فرهنگ غیر ایرانی...

فرهنگ غیرایرانی یعنی هرچیزی که از خارج مرزها وارد شده و لزوماً چون اسامی غیرفارسی دارد، از دید خیلی ها قشنگ، زیبا و دلپذیر است. از فرهنگ عربی و ترکیه‌ ای و انگلیسی گرفته تا ادبیات وسترن و هالیوودی. جالب اینجاست که ما از ۲۰۰ کشور دنیا، نه اخلاقیات و معنویاتشان را می‌گیریم، نه علم و دانش و تکنولوژی آنها را و فقط می‌رسیم به آنچه که دلمان می‌خواهد.

خودمان را به راحتی با آمریکا مقایسه می‌کنیم. کعبه آمالمان شده نیویورک و واشنگتن و لندن، بدون اینکه حتی بدانیم این اسامی، نام ایالت هستند یا شهر! بدون اینکه بدانیم آیا واقعاً آزادی جاری و موجود در آنجا، یک‌شبه به دست آمده و مردم هم فقط از به دست آوردن آن، به دنبال شکستن محدودیت های اجتماعی هستند یا نه؟

حالا دیگر اگر دنبال این چیزها نباشی می شوی عقب‌افتاده، پوسیده، قدیمی و بی‌سواد! حالا دیگر ازدواج به سبک پدر و مادرها و پدربزرگها و مادربزرگها اصلاً عیب و "اخ" تلقی می‌شود. می شنوی که: "ازدواج هم مگر معنی دارد؟ باید با همه دوست باشی و صفا کنی... ازدواج کار احمق‌هاست!"

در صفحات پوسیده و ناک‌اوت شده تاریخ جنگهای جهانی، دنبال انواع منقرض‌شده‌ نسل مخدرها می‌گردیم تا شاید اکستازی، شبه‌اکستازی، یخ، شیشه و پنیر... پیدا کنیم و هر بار به شکلی بهتر پرواز به فضا عایدمان شود. کسی چه می‌داند، شاید هم سفر آخرت! حالا دیگر اگر نوجوان ۱۵ ساله سیگار نکشد، حتی ممکن است مواخذه شود که: "تو آخر نمی‌خواهی مرد بشوی؟"

کسی چه می‌داند در مدارس ما چه می‌گذرد؟ کسی چه می‌داند بعضی از دانشجویان ما دنبال هرچیزی هستند غیر از دانش و تحصیل؟ کسی چه می‌داند چرا وزارت آموزش و پرورش شرط لازم برای دریافت مدرک دیپلم قبل از پیش‌دانشگاهی را حداقل کسب معدل ده و هفتاد و یک صدم ۷۱/۱۰ اعلام کرده است؟ یعنی به دست آوردن تنها نیمی از نمره‌ این همه درس عمومی و اختصاصی پیشرفته؟

زندگی جوان ایرانی روز به روز دارد متفاوت‌تر می‌شود. هر نوع موسیقی که در آن به شکلی عجیب‌تر و نامفهوم‌تر تکلم شود و حتی لهجه‌های محلی نقاط مختلف کشور تحت عنوان موسیقی زیرزمینی به تمسخر گرفته شود، به موسیقی محبوب تبدیل می‌شود.

بخشی از زندگی جوان ایرانی خوردن غذاهای نامفهوم‌تر و کم‌ارزش‌تر شده است. هرچه ارزش و اهمیت غذایی یک محصول کمتر، کلاس و fashionاش بیشتر! جوان ایرانی یادش رفته فسنجان با رب انار محلی و "مورجه" شامل عدس و نخود، چه غذاهای مقوی‌ ای هستند...

زندگی جوان ایرانی، Bluetooth گرفتن شده است. حالا دیگر دور رقابت بین گوشی‌های ۵۰۰ دلاری به بالاست. اگر سامسونگ و ال‌جی داشته باشی، احتمالاً "فسیل" یا "هویج" خطاب می‌شوی و نوکیا هم کم‌کم دارد از مد خارج می‌شود. حالا دیگر یا باید I-Mate بخری، یا Pocket PC و یا اگر سونی‌اریکسون می‌خری، مدلهای آخرین سری را بخری. هر لحظه در حال فرستادن و گرفتن موسیقی و فیلم و اس‌ام‌اس هستیم، ولی اگر کسی برای کاری ضروری زنگ بزند، یا قطع می‌کنیم و یا با چند بدوبیراه آبدار استقبالش می‌کنیم که مزاحم شده!

اگر به هر دلیلی از خیابان رد می‌شوی، و به اولین دختر جوانی که طرفت می‌آید یا دارد با فاصله‌ی ۱۰ متری از کنارت رد می‌شود، متلک نپرانی اصلاً آدم حساب نمی‌شوی... "ای بی‌عرضه‌ دست‌وپا چلفتی!"

نمی‌دانم داریم به کجا می‌رویم؟ یا اصلاً اتفاقاتی که دارد می‌افتد، خوب هستند یا بد؟ ولی من آنچه که روزانه می‌بینم را تعریف کردم. نمی‌دانم این اتفاقات در دنیا هم دارد می‌افتد یا نه.

فقط دوست دارم بپرسم الان در دنیا چه خبر است؟ ما کجای کاریم؟ آیا جوانان ایرانی دارند راه درست و طبیعی زندگی را می‌روند؟

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد                بهتر آن است که با مردم بد ننشینی

پی نوشت: متنی که داشتنم می نوشتم به اردو جهادی که رفتیم ربط داشت ولی آخرش اون چیزی که می خواستم نشد واسه همین به همین تیکه اش کفایت کردم. آخه می دونی راجع به چیزهای برزگ سخته مطلب نوشتن ٫ چون باید تموم حق مطلب رو ادا کنی وگرنه ارزشش رو آوردی پایین و نمی نوشتی خیلی بهتر بود . فقط خواستم بگم از جهادی حتی می شه یاد گرفت که:

بی هنران هنرمند را نتوان که ببینند ٫ همچنان که سگان بازاری سگ صید را مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند ٫یعنی سفله چون به هنر با کسی برنیاید به خبثش در پوستین افتد.

کند هر آیینه غیبت ٫حسود کوته دست                  که در مقابله گنگش بود زبان مقال

مشغله برآرند و پیش آمدن ندارند: داد و فریاد از دور می کنند و نمی توانند که پیش او بروند   /در پوستین کسی افتادن: سرزنش و غیبت کردن

 

 

 

سالی دگر است...

بوی باران بوی سبزه بوی خاک     

              شاخه های شسته باران خورده و پاک

آسمان آبی و ابر سفید؛ برگهای سبز بید؛عطر نرگس رقص باد...

                                                                      نغمه شوق پرستوهای شاد

    خلوت گرم کبوتر های مست

                                        نرم نرمک می رسد اینک بهار

                                                                         خوش به حال روزگار...

سلام!

سال نو مبارک.مدت زیادیه که مطلب ندادیم.هم من هم حسین و هم رسول اردو جهادی بودیم.البته من باید زودتر از این مطلب می دادم اما نشد.

جاتون خالی به ما که خیلی حال داد.واقعا خوش گذشت.هم از نظر خورد و خوراک (هر روز ۳ مدل صبحانه ) هم از نظر آشنا شدن با بقیه.واقعا فارغ التحصیلای با حالی داریم.البته منظورم فعلا اهل جهادی هاست.همشون که نه ولی اغلب اهل شوخی و بگو بخند و آوازاند و البته دین و ایمونشون هم سر جاشه.هر چند از چند نفر شنیدم که ظاهرا بعضیا چیزهایی از اردو تعریف کردند که یا واقعیت نداشته یا یه کم زیادی توش مبالغه کردند.به هر حال به همه شرکت در این اردو رو توصیه می کنم.منظورم اینه که اونهایی که نیومدند واقعا از دستش دادند. 

من هم اردو زیاد رفتم هم مسافرت.اما واقعا این سفر و این اردو با همه چیز فرق داره.به قول حسن(ناظمی نه!) جهادی یعنی انتظار...!!!تا وقتی نرفتی دوست داری که حداقل یه بار تجربش کنی.وقتی تجربش کردی حسرت اونایی که باهاش صفا کردند رو می خوری.وقتی تو هم باهاشون همراه شدی دیگه تهران موندن و بهتر بگم جهادی نرفتن تو عید برات میشه عذاب!

من که زودتر برگشتم اما همه حتی اونایی که ادعا می کنن روحیشون کارگریه از گریه های آخر جهادی و اینکه با تموم شدن جهادی اصلا خوشحال نشدن تعریف می کنن.شاید این مطلب زیادی خصوصی شد.آخه تا کسی جهادی نرفته باشه اینا براش خنده داره. اینا رو نمی فهمه!

من هنوز هم بز اینکه وقتم رو تو تهران تلف نکردم و رفتم جهادی خیلی راضیم. البته وفت تلف کردنی که من میگم با اونی که تو اذهانه فرق داره.شاید دیگه تهران موندن تو وقت جهادی معنی وقت تلف کردن بده.

البته متاسفانه تمامی عوامل اغلب بر علیه جهادی رفتنه.خونواده؛ دوست؛ آشنا ( شرایط درس خوندن تو جهادی واسه کسی که بخواد بخونه از تهران بهتره).تازه تیکه و طعنه بقیه هم بعضی وقتا آدم رو اذیت میکنه:

                      اردو جواتی رفتن هم شد کار؟!

دانی که به دیدار تو چونم تشنه؟          هر محظه به دیدنت فزونم تشنه.

من تشنه آن دو چشم مقهور تو ام       عالم همه زین سبب به خونم تشنه!!!

خلاصه بی خیال هر چی تو تهران و کیش و ...هست جهادی ما یه چیز دیگه است.شاید این همون انتظار باشه!

 

بدین پایستگی جشنی      بدین شایستگی روزی

شما را در جهان هر روز       جشنی باد و نوروزی...