-
امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را تکرار کنم...
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 21:42
گفتمش: دل میخری؟! پرسید چند؟! گفتمش: دل مال تو ، تنها بخند. خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود نمی گویم فراموشم مکن هـــــــــرگـــــــــــز ولی گاهی به یاد آور رفیقی را که می دانی نخواهی رفت از یادش... زندگی شهد گل است زنبور زمان می...
-
شبیه ولی متفاوت...
جمعه 26 آبانماه سال 1385 11:34
در مسیر زندگی تابحال برایتان پیش آمده که یکی از نزدیکترین افراد در زندگی،به شما خیانت کنه و بقول معروف از پشت به شما خنجر بزنه. فرقی نمی کنه این فرد می تونه صمیمی ترین دوستتون باشه و یا هر فرد دیگه ای. در این حالته که دچار بدترین حالتهای روحی می شید احساس می کنید که دنیا چقدر پست و حقیر بنظر می آید و از آن پست تر بعضی...
-
نیکی و بدی...
سهشنبه 23 آبانماه سال 1385 21:13
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی ) شام آخر) دچار مشکل بزرگی شد : می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا -- یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند-- ، تصویر میکرد ! کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند ، روزی در یک مراسم سرود دسته جمعی ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی...
-
سلام
جمعه 19 آبانماه سال 1385 00:52
اندر اوصاف وبلاگ و وبلاگ نویسی؛ یادمه اون اولا که وبلاگ نویسی تازه باب شده بود، وبلاگ ها اغلب موضوعی بودند:کامپیوتری،سیاسی،طنز،...اما بعد از یه مدتی چون وبلاگها نتونستند مشتری درست و حسابی جلب کنند در حالی که کانتر وبلاگ وتعداد کامنت های هر مطلب از خود اون مهم تر شده بود وبلاگ نویس ها روی آوردن به مطالب عامه پسند و...
-
فصلی دگر ...
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1385 16:56
۱ - قراره یه اتفاق های خوبی واسه وبلاگ بیفته . محمد دوباره شروع به نوشتن میکنه. امیدوارم اولین پست بعد کنکورش رو سریعتر بده . ۲- منتظر یه قالب جدید واسه وبلاگ باشید ( به مناسبت ورود محمد !) ۳- داریم نزدیک امتحان های میان ترم می شیم. یه مشغله فکری !!! منتظر یه تحولاتی در وبلاگ باشید
-
بخون تا بفهمی...
شنبه 13 آبانماه سال 1385 22:09
امیدوارم هیج وقت گرفتار آدم نفهم نشید. نکشیدید ! نمی دونید چه دردیه. فکرشو بکن مافوقت بشه یه آدم 80 ساله، نفهم، اهل دروداهات های تهران ، بددهن ، تحصیلات صفر ، شان اجتماعی داغون و طرز فکر سال1300.تو باید به حرفاش گوش بدی و بگی چشم . حتی اگه میدونی اشتباهه. آخه خیلی واضحه داره چرت می گه ولی باید بگی چشم. فعلا حرف حرف...
-
دختر 17 ساله در شهرستان بابل پسر شد!!!
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 19:03
خوب در خبر ها آمده بود که دختر 17 ساله در شهرستان بابل پسر شده خوب البته که ما ایرانی ها اصلا تعجب نمیکنیم چون احمدی نژاد هم رئیس جمهور ایران شد و خوب است بدانید که شاعران ایران زمین در این باره حتی سرودههایی دارندکه در ادامه خواهد آمد. حالا تصور کنید یک پسر با هزار امید و آرزو بارفتن زیر بار قرض و وامهای مدل به مدل و...
-
این نیز بگذرد
سهشنبه 2 آبانماه سال 1385 17:07
ماه رمضون تموم شد ! نمودنم چرا اینجوری شد ولی خیلی تجربه تلخی بود . شاید به خاط همزمان شدن با اولین ترم دانشگاهی بود و شاید هم به خاطر ... پست این دفعه انسجامی نداره . رشته های ذهنی بوده که تو یه جمله پریده بیرون. خودتون ببخشید . ای کاش واقعا قدح اندیشه ای وجود داشت. خیلی موضوع واسه طرح کردن دارم. خیلی مطلب تو ذهنم می...
-
فیلمنامه ی من...
شنبه 29 مهرماه سال 1385 21:05
صدا: چند شب پیش فرزاد حسنی توی برنامه شبکه تهران که مجری اش رضا رشیدیه(اسم برنامه اش نمی دونم چیه!) یه حرف قشنگی زد که من دقیقا همون حرف رو تو وبلاگ دلشدگان مطرح کرده بودم و باعث شده بود مورد اعتراض خیلی ها قرار بگیرم. سوال یادم نیست ولی جواب فرزاد که همون حرف منه این بود که : اکثر کسانی که الان دارن به ایتام و فقرا...
-
اولین و آخرین مطلب...
جمعه 28 مهرماه سال 1385 14:33
راستش رو بخوایید این اولین و آخرین مطلب من توی این محیط مجازی(وبلاگ) است. اول از رسول خیلی تشکر می کنم که اجازه داد این یه مطلبم رو بنویسم و بعد هم از شما که لطف میکنید و می خونید تشکر کنم. به امید موفقیت.... " آدمی که گریه می کنه یه درد داره , ولی آدمی که می خنده ... هزار تا درد داره!" این حرف رو یه رفیقی به من زده...
-
غرور..
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 20:34
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان...
-
تلخ ولی شیرین..
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1385 20:42
بعضی از استادها واقعا حال آدم رو بهم می زنن. خب بذار بگم ماجرای از چه قراره( الکی سر شما رو درد نیارم و فحش به در و دیوار هم ندم) من خودم رو جر می دم سرکلاس زبان ٫ انگلیسی حرف می زنم و دیشبش حدود بیست ٫ سی لغت رو معنی انگلیسی شون رو در میارم و سرکلاس می گم. می شینم ردیف اول و زل می زنم تو چشم استاد و هر چی میگه سریع...
-
معرفی
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 14:17
سلام به دلیل مسائل امنیتی حذف شد... موفق و منصور *********************************************************************************************** رسول
-
وسیع تر و تنها تر
شنبه 8 مهرماه سال 1385 13:38
اول از همه یه خسته نباشید به همه شما. تبریکات زیادی شنیدید یکی دیگه هم روش . مخصوصا این ماه . من که حس می کنم ماه رمضون داره همین جوری میگذره. (جا نمونیم ها !!) . ازبیست شهریور تا حالا پست ندادم. نه اینکه وقت نشده ؛ امکانش نبوده یا خبری نبوده نه هیچکدوم ... خیلی خوشحالم می بینم که دوستام توی دانشگاهای مختلف و رشته های...
-
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم...
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 14:19
درسها داره شروع میشه. از همین اول لامصب سخته. ما(مهندسی پزشکی) و رشته برق ٫فیزیک ۱ و ۲ رو با هم داریم. بقیه هم به جای دلداری می گن :مگه میشه فیزیک ۱و۲ رو با هم بخونید؟برید اعتراض بدهید حذفش کنن.(به قول امیرحسین: آقا حذفش کنید) استاد فیزیک ۲ هم مثل اینکه تیکه کلامشه که دائم بگه: همون طوری که از فیزیک ۱ می دونید فلان!!!...
-
دوباره دیدمش....
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 12:25
هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره ز غم نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم یه نفر بهم گفت : سخت ترین دقایق هم فقط ۶۰ ثانیه طول می کشن...
-
پستی متفاوت...
شنبه 1 مهرماه سال 1385 14:08
سلام ۱) امتحان می کنم : یک ٫ دو ٫ سه! این صدای سایت دانشگاه پلی تکنیک است... دارم از اونجا مطلب می دم. فقط نگید که چه قدر خوره ای؟!! ولی انصافا سرعتش خیلی بالاست. منم که عاشق این اینترنت لعنتی و .............. ۲) آدمی دوست زیاد داره یا شاید فکر می کنه که دوست زیاد داره. انگاری دومی درستره .(البته نه برای من) وقتی آدمی...
-
دانشگاه ؛ شروعی جدید با محیطی متفاوت...
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 22:42
نمی دونم یادتون هست یا نه ولی حدودا مردادماه بود که یک پست دادم با عنوان <شاید> که توش از خستگی زیادی که بر من غلبه کرده بود حرف زده بودم. خستگی که نمی دونم از کجا به وجود اومده بود و می ترسیدم این خستگی همچنان با من بمونه و تو دانشگاه اذیتم کنه. مانع رشدم بشه.دنبال یه راهی می گشتم که از این خستگی مسخره رها بشم....
-
روز ثبت نام ؛ بهترین روز زندگی من...
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 21:05
خیلی حال داد. خیلی. شاید صد برابر بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم.صبح ساعت ۷:۵۰ از خونه راه افتادم و تقریبا ۱۰ دقیقه بعد دم در شلوغ دانشگاه بودم.این کم بودن زمانش خیلی حال داد. یاد بچه هایی افتادم که تو دبیرستان خونه اشون بغل مدرسه بودن و زرت و زرت می رفتن خونه و دل ما رو می سوزوندن. ناهار رو خونه خوردن یه حال...
-
دلهای آبی همیشه می مونن بی یار و یاور....
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 19:37
خیلی سخته که ببینی یکی داره اشتباه می کنه!!! بعد بری بهش بگی اشتباه نکن ٫ اونم با پررویی کامل برگرده بهت بگه : اگه یه عوضی مثل من اشتباه می کنه یه گهی مثل تو اشتباهش رو درست نمی کنه.تو هم که آدم قد و مغرور ! پیش خودت می گی به درک. به جهنم. اصلا به من چه. من خودم رو بتونم سالم نگه دارم هنر کردم چه برسه به بقیه. بعد هم...
-
یک قصه ناتموم...
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 12:15
بالاخره چهار سال دبیرستان هم تموم شد. با تمام خاطرات تلخ و شیرینش.چه کارهایی کردیم توی این چهار سال. کارهایی که الان به خیلی هاشون می خندیم و شاید از خیلی هاشون هم گریه مون بگیره. زندگی چقدر سریع می گذره ها!!!مثل یه حرکت در مسیر راست با شتاب ثابته که هر چی جلوتر میره سرعتش هم بیشتر میشه. الان که نگاه می کنم می بینم...
-
۱۱/ ۹
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 02:29
ساعت هشت و چهل و شش دقیقه بامداد سه شنبه یازده سپتامبر سال 2001 یک فروند هواپیمای بوئینگ 767 متعلق به شرکت هوایی آمریکن ایرلاین با 81 مسافر و 91 هزار لیتر سوخت به برج شمالی مرکزتجارت جهانی نیویورک اصابت می کند. شانزده دقیقه بعد در ساعت نه و دو دقیقه هواپیمای دیگری با 56 مسافر به برج جنوبی می خورد. سی و پنج دقیقه بعد...
-
یک نظر و یک جواب
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 08:57
چند وقت پیش توی وبلاگ نیمکت یه مطلبی خوندم که گفتم شاید به نحوی با نظر یکی از دوستانمون توی پستهای قبلی مربوط باشه. واسه همین جفتش رو می ذارم تو وبلاگ: این نظر: م.ش : سلام از اینکه وبلاگتون راه افتاد خیلی خوشحالم.هر چند خیلی وقته ولی من تازه امروز بار اولیه که خوندمش.رسول جان خوبیه وبلاگ بچه هامون اینه که همه حرفای هم...
-
والفجر...
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 22:46
دل این سوره فجر پشت این صبح مبین به تفاسیر نگاه تو اگر گرم نبود شب ظلمانی یخبندان را هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود ... من چه می فهمم که امشب چه شبیه. منتظرم؟ منتظر کی؟ تو عمل یا فقط حرف ؟؟
-
هدف من از زندگی رسیدن به...
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 22:20
چند وقت پیش توی یک جلسه ای شرکت کردم که راجع به موفق شدن در زندگی و مهارت در ارتباطات بود. یه نکته ای که توی اون جلسه خیلی روش اصرار شد این بود که صرفا گفتن این که من می خوام تو زندگی موفق باشم برای موفق شدن کافی نیست. باید این موفقیت تعریف شده باشه. یعنی من به چی می گم موفقیت ، من به چی برسم خوشحال می شم و از زندگی...
-
اشتباه...
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 21:24
بعضی مواقع آدم خیال میکنه دیگه کارش تمومه وبه آخر دنیا رسیده و از اون بدبخت تر وجود نداره، در حالی که اشتباه میکنه بعضی مواقع همون آدم خیال میکنه که کارش خیلی درسته و دیگه هیچ کی به گردش نمی رسه در حالی که اشتباه میکنه بعضی مواقع آدم خیال میکنه خیلی تنها شده و هیچ کسی رو نداره که حرف دلش رو بفهمه در حالی که اشتباه...
-
از همه جا ٫ از همه رنگ...
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 17:43
ناله زنجیرها بر دست من... از روز اولی که وبلاگ رو شناختم و فهمیدم چیه ، فکر می کردم یه دفتر خاطرات اینترنتیه.ولی خب با یه تفاوت که بقیه می تونن راجع به موضوعات روزمره تو نظر بدن. حالا اگه کسانی که می یان و بلاگت رو می خونن بشناسنت خب دستت بسته است برای گفتن خیلی حرفها. از این بابت نمی تونه یه دفتر خاطرات باشه. شاید...
-
تکرار داستان برگ و درخت...
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 18:42
وقتی که پاییز میشه ، ماآدمها خوشمون میاد که پا رو برگها بزاریم و صدای خش خش اونا رو بشنویم و لذت ببریم. برگ یه روز تمام زندگی درخت بوده ! همه عشقش و همه امیدش!درخت همه شیره جونش رو به برگ میداد تا سبز بمونه و ازش جدا نشه ! آب و بادو خاک و همه و همه به درخت کمک میکردند و برگ زندگی شاهانه ای داشت. خستگی تو کارش نبود !...
-
رفاقت نامه۳
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 14:15
دیروز داشتم فکر میکردم عجب دنیای شیر تو شیریه...یه روز دلت واسه یکی پرپر میزنه از فکرش شب و روزتو نمی فهمی...از حسی که بهش پیدا کردی خفه میشی به خاطرش به هزار بدبختی تن میدی...زندگیتو فقط در اون خلاصه می کنی یه روز که از دستش میدی اول بهت زده میشی...بعد زار میزنی..گریه می کنی عین خلا به در و دیوار میزنی..بعد عصبانی...
-
امید به آینده...
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 22:29
این روزها روزهای خوبی است...روزهای به قول دوستانمان روزهای الواتی... روزهای خنده، روزهای بی دغدغه هیچ چیز... روزهای رسیدن به ای کاش های ساده و پیش پا افتاده دیروز....اما من دلم لک زده برای یک حرف حساب... برای اینکه بروم بنشینم کنار دریا یا یک گوشه دنج دنیا با کسی... با کسی که وقتی حرف میزند من یاد بگیرم... که دمادم...