-
مینویسم همه ی بی تو بودن ها را...
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 22:13
خلاصه شده؛ پنج شنبه ٫جمعه ی این هفته به برنامه کوه گذشت. تا حالا کوه رو تو شب تجربه نکرده بودم. یه مدتی که میگذره دیگه هیچ صدایی به جز صدای پات نمی آد. نمی دونی چه حالی میده.... حدودا دو ساعته رسیدیم شیرپلا ٫شب اونجا خوابیدیم و بعد هم صبح۴ ساعته رسیدیم توچال. همیشه تو این مسیر به این فکر می کنم که مردم عصر های قدیم با...
-
"درخت سیب"
شنبه 8 اردیبهشتماه سال 1386 21:35
یکی بود،یکی نبود.زیر گنبد کبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.یه دنیا بود که هزار تا کره داشت،یکی از این کره ها هزار تا کشور داشت،یکی از این کشورها هزار تا شهر داشت،یکی از این شهرها هزار تا باغ داشت،توی یکی از این باغ ها هزار تا درخت سیب بود،روی یکی از اون درخت ها،هزار تا سیب سرخ بود که توی یکی از این سیب ها(که اتفاقا از همه...
-
۱۰ دقیقه؛ توی تاکسی ونک-ولی عصر
دوشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1386 22:39
۱. از وقتی خدا بهم ثابت کرده تمام کارها خواست خودشه زندگی ام خیلی قشنگ تر شده. یعنی تمام اتفاقاتی که تو زندگی ام میافته رو خواست خدا می دونم و می گم حتما پشت سر این قضیه نکته ای هست که بعدا واسم روشن میشه. مثل خیلی لذت هایی که بردم و بعدا حکمتشون رو فهمیدم و بسیاری از رنج هایی که کشیدم و بعدا متوجه شدم که برای چی باید...
-
فرهنگ غیر ایرانی...
دوشنبه 27 فروردینماه سال 1386 20:23
فرهنگ غیرایرانی یعنی هرچیزی که از خارج مرزها وارد شده و لزوماً چون اسامی غیرفارسی دارد، از دید خیلی ها قشنگ، زیبا و دلپذیر است. از فرهنگ عربی و ترکیه ای و انگلیسی گرفته تا ادبیات وسترن و هالیوودی. جالب اینجاست که ما از ۲۰۰ کشور دنیا، نه اخلاقیات و معنویاتشان را میگیریم، نه علم و دانش و تکنولوژی آنها را و فقط میرسیم...
-
سالی دگر است...
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 00:12
بوی باران بوی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده و پاک آسمان آبی و ابر سفید؛ برگهای سبز بید؛عطر نرگس رقص باد... نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوتر های مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار... سلام! سال نو مبارک.مدت زیادیه که مطلب ندادیم.هم من هم حسین و هم رسول اردو جهادی بودیم.البته من باید زودتر از...
-
نزدیک است...
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 22:17
مرگ نزدیکه٫ خیلی نزدیک. تو این هفته دو بار طمع نزدیکی مرگ رو چشیدم. یکی اش وقتی بود که داشتم بچه ها رو می رسوندم جلسه هفتگی که اگه یه ذره دیر جنبیده بودم ماشین راحت چپ کرده بود و تو اون سرعت با اطمینان کامل می تونم بگم که هممون مرده بودیم . البته بعد از این حادثه همه گفتند رسول به رانندگی ات ایمان آوردیم ولی بنده...
-
وقت تنگ است ای عزیز؛
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1385 21:21
سلام چقدر زود میگذره! هیچی نشده می بینی دو هفته از مطلب قبلی که دادی گذشته! اینقدر توی این دنیای پر زرق و برق غرق شدم که فقط دارم جلو می رم. یه جایی به قول معروف باید ترمز دستی رو بکشم و بگم : آهای رسول کجا؟ چی کار داری می کنی؟ واسه ی چی؟هر روزم مثل دیروزم شده. ساعات کارهایی که تو روزهای مختلف می کنم ثابته.با این حال...
-
happy valentine to you!
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1385 19:55
ولنتاین مبارک آقای عاشق/ بانوی دلباخته... اگر تا چند سال پیش از هرکس می پرسیدید ولنتاین چیست؟ نزدیک ترین پاسخی که می شد شنید و به این روز مربوط باشد نوعی آنفولانزای مرغی بود! ولی خدا را شکر که ولنتاین در ایران هم کشف شد. خدایا شکرت. ترا به خاطر این نعمت بزرگ و رونق مغازه های عروسک فروشی و شمع فروشی شکر می کنم. ولنتاین...
-
نسل سومی ها وارثان بعدی انقلاب....
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1385 01:56
داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر مبارزه و درگیری سخته.اون هم با سلاح بی سلاحی.فقط فریاد و خون و...جنگ خودی و غیر خودی حقه! اما خودی و خودی چی؟ درگیری های خارجی و شاهنشاهی و...به کنار، 28 سال پیش پدرای ما خیلی هاشون با بعضی هاشون اساسی اختلاف نظر داشتند.خیلی هاشون فریاد زدند و کتک خوردند و جنگیدند. بعضی هاشون هم نشستند...
-
صبر...
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 08:07
بعضی چیزا دوست داشتنی نیست عادت کردنیه عین مزهی تلخ قهوه، که هزار بارم که بخوری نمیتونی مزهشو دوست داشته باشی، چون تلخه، تلخی هم دوست داشتنی نیست ولی عادت میکنی، بعد یه مدتی دیگه تلخ نمیبینیش داشتم میگفتم پس چیزی که دوست داشتنی نیست رو نباید ریخت دور، میشه عادت کرد بهش، تحملش کرد عین مزهی تلخ قهوه به خاطر...
-
تلنگر سهمگین یک تیغ!
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1385 09:51
این روزها عادت کردهایم کسانی را ببینیم که به طور مطلق به خود و جهان اطرافشان مینگرند و با همین روحیه، در حال به هم زدن آرامش روحی و معنوی جامعه هستند؛ فقیر و غنی و باسواد و بیسواد هم ندارد، به گستره این جامعه بزرگ، هر کسی میتواند بر اسب سرکش نفس خود سوار شده، همه چیز را در چشم بر هم زدنی به هم ریخته و نابود کند....
-
دفاعیه ای بر پست قبلی!
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 11:42
یه عده ای نسبت به پست قبلی اعتراض کردند٫ من هم سعی کردم تو جواب کامنت هاشون موضع اصلی خودم رو روشن کنم ولی خب تقریبا همه یه حرف رو می زدند و من هم هی باید واسه همشون یه جواب خاص می دادم.واسه همین گفتم بیام خیلی شفاف و روشن هدف یا به قول باغ مظفر پیام این پست رو بگم. یواش یواش داشتند ما رو مرتد اعلام کرده و حکم قتل ما...
-
سفره ی حرضت ابوالفرض!!!
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 22:09
( نپرسین تو از کجا این چیزارو میدونی !!...یه خروس بی محل خیلی چیزا میدونه ....خیلی چیزا !!! ) سفره میندازن از این ور تا اون ور ... اونوخ توش شمع روشن میکنن ...آجیل مشگل گشا میذارن و هف هشت قلم غذا و دسر......قبلشم میرن آرایشگاه خودشون رو هفت قلم آرایش کرده و چسان فسان میکنن که چی؟..میخوان برن سفره ابوالفضل خونه زی زی...
-
فعلا
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 20:20
فعلا که تا یک هفته از من خبری نخواهد بود. چون امتحانات پایان ترم از شنبه شروع میشه و بطور کاملا فشرده تا شنبه ی هفته ی بعد تموم میشه. واسه همین تو این مدت اگه من رو ندیدید بنارو بر یاس وبلاگی و .... اینها نذارید. بقیه اعضای وبلاگ هم که مانند شهاب سنگ ها هر یک ماه یکبار ظاهر می شوند ولی به قول یه بنده خدایی : بهترین...
-
مومن؛ اسکل٫بی همه چیز یا....
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 19:50
یادم میاد راهنمایی بودیم که معلم راهنمای اول یه حدیث واسمون خوند : المومن کیث(البته به فتح ک و جر ی) یه ذره فکر کن. معنی اش چیه؟ مومن کیس مناسبیه ٫ یا اینکه کیس رو بوس معنی کردی؟! خب هیچ کدوم جوابش نبود. یعنی مومن زرنگه. یعنی نمی ذاره سرش کلاه بره. یعنی تو جامعه اس. یعنی می دونه زرنگی حلال یعنی چی. یعنی می دونه با کی...
-
ترشحات ذهنی....
جمعه 15 دیماه سال 1385 20:19
سلام (خیلی وقته که اول نوشته هام سلام نمی نویسم. حالا هم نمی دونم که حقیقتش باید این کار رو بکنم یا نه) بیر: امتحانات پایان ترم داره یواش یواش میاد و به دنبالش اضطراب خاص خودش رو هم میاره٫ البته نه خیلی ولی خب بالاخره یکی از مولفه های امتحان هم همین اضطرابشه دیگه! ایکی: میدونی ! داره خوش می گذره. من خوش نمی گذرونم ها....
-
اینجا ایران است؛ قرن بیست و یکم!
شنبه 9 دیماه سال 1385 21:27
یادمه قدیما روی پارچه های ترحیم می نوشتن: انا لله و انا الیه راجعون برادر ارجمند، جناب آقای ... مصیبیت وارده را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده و از خداوند متعال علو درجات را برای آن مرحوم خواستاریم . از طرف جمعی از دوستان چند روز پیش بالای درب دانشکده فیزیک دانشگاهمون اینو دیدم: پرواز را به خاطر بسپار پرنده...
-
نقدی همراه با طنز...
جمعه 8 دیماه سال 1385 19:25
این مقامات مملکتی هم دل شان به چه چیزهایی خوش است. خودشان می گویند و خودشان هم می خندند. آقای رحمانی، رئیس دفتر حافظ منافع ایران در آمریکا، بعد از کلی فکر کردن و آمار گرفتن، رایحه خوش صادر کرد و گفت: « در آمریکا 8 تا 12 میلیون مسلمان وجود دارند که حدود 2 میلیون نفر آنان شیعه هستند. 85 درصد از این شیعیان ایرانی اند.»...
-
ماجرای من دل خسته ندانست که گفت...
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 21:30
داشتم فکر می کردم (دقت کردین من چقدر فکورم ؟) چرا خرهای من هیچ وقت از پل نمی گذرن ... قبلا فکر می کردم اشکال از خیلی خر بودن خراست ( منظورم آدما فقط نیستا٫ می دونی صحبتم کلیه !!! ) اما امروز فهمیدم که اشکال از پلهاییه که انتخاب می کنم . همگی یا اینقدر درازن که خره به آخر نرسیده پشیمون می شه و بر می گرده ٬ یا اونقدر...
-
عشق میدان دادن به جنون آدمی است تا بر خرد خنده گیرد
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 12:10
تو چشم گذاشتی من قایم شدم اما ... تو یکی دیگه رو پیدا کردی ..! دیگران را ببخش نه به این علت که آنها لیاقت بخشش تو را دارند٫ به این علت که تو لیاقت آن را داری که آرامش داشته باشی.
-
بمون
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 00:33
™ بعد از مدتها دوباره می خواهم بنویسم . نه اینکه تو این مدت حرفی برای گفتن نداشته با شم نه ٬ پشت کیبورد کاری نمیتونم انجام بدم . همینجوری می شینم و زل می زنم به کیبورد ٬ تموم خاطرات از جلوی چشمام می گذره ولی دستم به تایپ نمیره. ™ فردا روز آخر هفته شهدا ست . خیلی دوست داشتم تهران می بودم . به یاد اون چهار سالی که...
-
کلاس درس...
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 22:48
معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند آن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد دلم میسوخت به حال او که بیخود هایوهو میکرد و با آن شورو اشتیاق تساویهای جبری را نشان میداد بروی تختهای که از ظلمت تاریک غمگین بود تساوی را...
-
به بهانه امتحانات میان ترم...
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 19:16
سرمشقهای آب بابا یادمان رفت رسم نوشتن با قلمها یادمان رفت گلکردن لبخندهای همکلاسی در یک نگاه ساده حتی یادمان رفت ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته آن روزهای بیکلک را یادمان رفت راه فرار از مشقهای زنگ اول ایوای ننوشتیم آقا ، یادمان رفت آن لحظهها را آنقدر شوخی گرفتیم جدیت تصمیم کبری یادمان رفت شعر خدای مهربان را...
-
زندگی = کنکور ؟
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 20:51
اگه تابحال کنکور داده باشید میدونید که علاوه بر ۱۱ سال تحصیل مداوم تا قبل از کنکور باید سال آخر را شبانه روز تلاش کرد و درس خوند تا بتونید در آزمون کنکور موفق باشید. نکته جالب کنکور در این است که شما یکسال زحمت می کشید تا ماحصل زحمات خودتون رو توی یک امتحان چهارساعته بگیرید. فرض کنیم که شما توی کنکور موفق شدید و وارد...
-
شکر نعمت...
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 18:53
من هم کودکی بودم می خندیدم ، می گریستم و در آغوش گرم مادر می خوابیدم او هم کودکی بود می گریست ، می نالید و در آغوش سرد خیابان می خوابید من هم کودکی بودم بازی من ، اسباب بازی و عروسک بود و خندیدنی عجیب در پس شکستن آنها او هم کودکی بود بازی او ، التماس به انسانهای بی احساس و قطره اشکی در پس شکستن قلبش من هم کودکی بودم...
-
برای روز میلاد تن خود من آشفته رو تنها نذاری ...
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 16:28
این شعر هم هدیه تولدت: ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی... مطمئن باش و برو ضربهات کاری بود... دل من سخت شکست... و چه زشت به من و سادگیام خندیدی... به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود... و خیالم میگفت تا ابد مال تو بود... تو برو ! برو تا راحتتر تکههای دل خود را آرام سر هم بند زنم...
-
ناامیدی...
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 19:26
یه چند وقتیه دچار یه سری تناقضاتی شدم. یه ذره که از جمع هم سن و سال های خودم فاصله می گیرم می بینم همه گرگ صفت اند و می خوان آدم رو بخورند. همه کارشون رو با رشوه و دروغ راه می اندازند. اگه بخوای باهاشون زندگی کنی باید مثل خودشون باشی. نمی دونم میشه اسمش رو گذاشت زرنگی یا نه؟! یادمه بچه که بودیم بهمون می گفتن وقتی تقلب...
-
برای خالی نبودن عریضه...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 22:06
این عکس مربوط به قحطی توی سودان ه: این کودک داره به سمت چادرهای سازمان ملل متحد می ره ولی این لاشخور منتظره که بمیره تا .....عکاسش برنده یکی از جایزه های سال شد ولی یک ماه بعد از گرفتن این عکس خودکشی کرد. چون از نزدیک این صحنه رو دیده بود یکی دیگه هم این وره دنیا بر می داره تمام خانوم هاشو می بره مسافرت ولی خداییش من...
-
داستانهای باور نکردنی...
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 15:31
µ همین چند روز پیش ها بود که یکی از رفیقان شروع کرد به گفتن یک داستان که برای مدیرعامل شرکت ال جی که گویا فامیل این آقا هم بوده اتفاق افتاده. مثل اینکه این آقا با بنز الگانسش شروع به رانندگی می کنه ولی متوجه میشه ماشین بیشتر از 50 کیلومتر در ساعت نمی ره. ( الگانس و 50 کیلومتر!!!) خلاصه هر چی خودش سعی می کنه بفهمه این...
-
دوستی به سیرته نه به صورت...
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 12:26